16

868 162 41
                                    

اون دو که برای یه پیاده‌روی ساده بیرون زده بودند حالا سوار ماشین جونگکوک بعد از خوردن ناهاری ساده توی رستوران بین‌راهی به سمت مکان نامعلومی در حرکت بودند.
تهیونگ با گوشیش به ماشین وصل شده بود و در مورد هر آهنگی که میذاشت اظهار نظر‌ و خاطره‌های متفاوتی داشت هر چند که پسر دیگه زیاد از این موضوع که توی هیچکدوم از اون خاطره‌ها نقشی نداشت خوشش نمیومد چون برای خودش اوضاع فرق میکرد، هر وقت موسیقی‌ای گوش میداد تهیونگ با بابونه‌هاش توی ذهنش قدم میزد.

″میخوای دریا رو یکم نگاه کنیم؟″ پرسید تا پسر از خاطره‌ی شیرینش با یونگی دست برداره.

″عالیه! بهتر از این نمیشه.″ تهیونگ ذوق زده گفت و نگاهش رو لحظه‌ای از سخره‌های سنگی بزرگ و دریای سبزآبی پشت شیشه نمیگرفت، هوا کم کم به سمت غروب حرکت میکرد پس آسمون نارنجی زیبایی به تن کرده بود.

چند دقیقه بعد جونگکوک در حالی که که ماشین رو توی جاده ساحلی و خلوت پارک کرده بود قبل از پیاده شدن اشاره‌ای به پسر کنارش کرد تا بیرون بره.
جامسانگ، روستای کوچیکی که اون دو داخلش متولد و بزرگ شده بودند به دریا نزدیک نبود، جونگکوک بعد از اومدن به سئول و ماموریت‌های کاری چشمش کم به دریا و ساحل نخورده بود اما خاطره‌ی ریزی در پایان افکارش جا مونده بود.
شبی توی 17 سالگیشون که هر دو هنوز چشمشون به دریا نخورده بود و تهیونگ ازش قول گرفته بود که با هم به دریا برند.

″واقعا قشنگه!″ تهیونگ محو صحنه رو به روش بود و روی یکی از سخره‌های سنگی همین الان هم نشسته بود.
″اگه نمیومدم و تموم این‌ها رو نمیدیدم واقعا زندگی نکرده بودم جونگکوک؛ حس میکنم تازه پنج روزه که زندگی میکنم.″
وقتی پسر با صدای خوشحالی ادامه داد چیزی ته گلو جونگکوک شروع به بی‌قراری کرد و چشمش برای خیس شدن آماده بود.

تهیونگ بالاخره نگاهش رو از موج‌های باشکوه مقابلش گرفت و به پسری که کمی عقب تر ازش به ماشین تکیه زده بود و چشمهاش کمی براق بود خیره شد:
″وقتی بهت گفتم دوستت ندارم خیلی خودم رو قانع کردم که موندن توی جامسانگ برای من بهتر از همه‌اس. وقتی یانگون دیگه ترسی برای اذیت کردن من نداشت یا وقتی پدر و مادرم بخاطر تهیون رفتن بوسان بازم سعی کردم با سرنوشتم کنار بیام ولی وقتی تو رو دوباره دیدم میدونی چی رو فهمیدم؟″

جونگکوک حتی نگاهش نمیکرد و پسر برای اولین بار حس کرد بالاخره آخرین بابونه هم توی سینه کوک خشک شده پس راه برگشتی نبود چون به خوبی میدونست سقف پسر مقابلش آسمون بود و پایانی براش وجود نداشت.

″مشکل این بود که با همه‌چیز کنار میام چون اینجوری قد کشیدم، بدون عطش خواستن. ترس مانع من نبود جونگکوک! چون من فقط با نداشتن تو و زندگی‌ای که هر شب ازش صحبت میکردیم کنار اومدم و ترجیح دادم کیم خوک باشم.″
بالاخره نگاهش رو از جونگکوک گرفت چون حس کرد دیگه چیزی برای توجیه هفت سال گذشته و تمام احساسات بینشون نمونده.

seven chamomilesTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon