″صبح بخیر! فکر کردم شاید بهتر باشه قبل از رفتنم همه جا رو مرتب کنم.″
″الان میری؟″ کوتاه پرسید و نگاهش رو از جونگکوک گرفت؛ اگه قرار بود چشمهاشون آخرین لمس براشون باشه ترجیح میداد بهش نگاه نکنه تا شاید پسر از رفتن پشیمون بشه، نه از رفتن بلکه از تنها رفتن.
صورت جونگکوک از روز قبل بیرنگتر بنظر میرسید و موهاش حالت شلختهای گرفته بود، دایچی حالا تو بغلش جا گرفته بود و جونگکوک در مقابلش ایستاده بود.
″فکر کنم وقت رفتنه!″لبخند کوچیک و خجلی زد و بچگانه دستهاش رو پشت کمرش قفل کرد و به بدنش تکونی داد چون نمیدونست باید چیکار کنه هرچند که میدونست قرار بود بعد گذشت چندروز خودش رو سرزنش کنه بخاطر واکنش؛
در واقع سرزنش کردن رو از مادرش یاد گرفته بود چون زن معمولا از بچگی تهیونگ رو بخاطر اینکه مردونه رفتار نمیکرد سرزنش میکرد و همچنین پدرش معتقد بود اون مرد نیست شاید چون از شوخیهای جنسیتی دهوی؛ پسر دایی بزرگش خوشش نمیومد و همراه با پدرش به جوکهای دهوی نمیخندید.
″پس آخرین باره!″
سه کلمه کوتاهی که به زبان آورده بود حتی جمله قابل فهمی نبود اما میدونست که جونگکوک هم مثل خودش به خوبی خبر داره از معنی جمله.″اره انگار... تو باید به سئول سر بزنی اونجا خیلی فرق میکنه!″
جونگکوک جواب داد و چشمها و واژههاش به حدی ساده و با تردید بیان شده بود که تهیونگ حس کرد پسر مقابلش همون پسر مدرسهای بود که معمولا بخاطر بددهنی تنبیه به تمیز کردن سالن ورزشی میشد.تهیونگ اگه میخواست صادق باشه دوست نداشت به سئول سر بزنه وقتی کلمه سئول براش یادآور جونگکوک بود؛ ترجیح میداد درست توی همین لحظه بیخیال همهچیز بشه و همراه پسر بره؛ تا چند ماه گذشته معتقد بود عطش داشتن کوک از سرش افتاده ولی حالا دوباره دیدن پسر باعث شده بود اینبار بخواد همهچیز رو پشت سرش جا بذاره.
″جونگکوک وقتی سکوت پسر و چشمهای خستهاش رو دید دایچی که توی آغوشش چنگ مینداخت تا بتونه روی کاناپه بخوابه رو رها کرد و خیره به گربه حنایی رنگ لب زد:
″باید چندتا واکسن بزنه، سنش داره بالا میره و نیاز به یه سری تقویتی هم داره.″
وقتی کلمات رو به زبون میآورد به خوبی خبر داشت که دامپزشکیای اون اطراف وجود نداشت.″اون سالمه! نیاز به چیزی نداره.″ تهیونگ اخم کرده بود و انگار بهش برخورده بود که جونگکوک راجع به گربهای که رها کرده بود بهش غر میزد.
پسر با تکون دادن سری دستی به لباسش کشید تا موهای گربه رو جدا کنه و در حالی که خودش جلوتر به سمت در خونه قدم برمیداشت گفت:
″تا قبل از غروب باید برسم برای همین باید زودتر برم.″وقتی خم شده بود تا کفشش رو بپوشه تهیونگ بالای سرش ایستاده بود و دایچی به جای خوابیدن خودش رو پاهاش میچسبوند؛ درست شبیه به خانوادهای بودند که یکی از والدین قراره به سفر بره.
جونگکوک مطمئن نبود چون هیچوقت خانواده و خونهای نداشته انقدر به دنبال یه خونه و خانوادهاست یا فقط واقعا شبیه به خانواده بودند.

YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...