پردههای اتاق برخلاف شب گذشته کشیده شده بود و پسری که به سختی چشمهای پف کردهاش رو باز کرده بود توی تاریکی نمیتونست چیزی ببینه برای همین شک داشت صبح شده بود یا نه.
میترسید از تخت بره بیرون و جونگکوک از خونه بیرون ببرتش و دوباره مجبور بشه پیش خوکها برگرده هر چند که ته دلش کمی برای باتر و باقی خوکهای بدبو تنگ شده بود.یکساعتی از چشم باز کردنش میگذشت و هیچ صدایی از بیرون اتاق به گوش نمیرسید پس بالاخره از روی تخت بلند شد، دایچی کنار تخت روی چند کاغذ که شب گذشته ندیده بودشون خوابیده بود و در کنارش ظرفی با غذای خشک گربه بود، تهیونگ حدس میزد جونگکوک به اتاق اومده چندساعت قبل و زمانی که از اتاق بیرون رفت و خونهی روشن از آفتاب ملایم تابستونی رو دید دستهاش رو اطرافش کشید تا خستگی بدنش بیرون بره.
روی میز ناهارخوردی چهار نفره سینی چوبی بزرگی و پشه بندی روش به چشم میخورد که با برداشتن پشه بند پسر تونست کاسههای چوبی که به ترتیب برنج پخته شده، خورشت هشتپا و کیمچی ترب بود رو ببینه.
چندبرگ نعنا و پیازچه در سس سویا و کنجد آغشته توی بشقاب چوبی ریزی توی گوشه ترین قسمت سینی بود و کاغذ کوچیک زرد رنگی زیرش به چشم میخورد.
کاغذ نوت با دستخط مرتب و یکدست جونگکوک تزیین شده بود.
′نعناها رو خودم پرورش دادم، پشت پنجره کنار یخچال میتونی ببینیشون!′طبق یادداشت درست پشت پنجره گلدون بزرگی با نعناهای خوشبو به چشم میخورد؛ نعناهایی که قرار بود با هم توی خونه سئولشون پرورش بدن حالا جونگکوک تنهایی به خوبی از پسشون بر اومده بود.
بعد از خوردن صبحونهای که جونگکوک براش آماده کرده بود ظرفها رو شست تا برای پسر زحمت بیشتری نتراشه هر چند با دیدن اینکه چقدر همه وسایل و ظروف تمیز و براق بودند کمی لبهاش از تعجب باز موند،
سالهای پیش که جونگکوک متعلق به خودش بود و عادتهاش رو به خوبی میشناخت پسر به محض درگیر شدن فکرش شروع به تمیز کاری میکرد تا جایی که گاهی اتاق تهیونگ رو هم تمیز میکرد؛
پسر به خوبی یاد داشت شبی رو که جونگکوک پیشش اومده بود و به قدری مضطرب بود که برای شستن تک تک خوکهای اون طویله اجازه گرفته بود هر چند که اون خوکها چند دقیقه بعد دوباره مثل روز اول خودشون رو توی گِلهای خیس مزرعه کثیف کرده بودند.صدای باز شدن رمز خونه باعث شد پسر ترسیده نگاهش رو از نعناها بگیره و به بیرون از آشپزخونه بره.
″سلام. صبحونهات رو خوردی؟″
جونگکوک بود با کت و شلوار رسمیای که کیف بزرگی همراه خودش داشت، بنظر میومد برای خونه اومدن عجله داشته که چند قطره عرق روی پیشونیش و نفس نفس زدنهاش رسواش کرده بود.″آره. خودت درستشون کردی؟″
جواب واضح بود اما باز هم پرسید، از استرس دستش رو پشت گردنش میکشید و مطمئن نبود باید به چهره خسته و آشفته جونگکوک خیره بشه یا نه؟

CZYTASZ
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...