2016
مضطرب و گیج پشت در قهوهای و بد رنگ خونهی خانوادهی کوچیک جئون بود، سنگی که تو دستش بود رو چندباری کوبیده بود به در پس حالا صدای قدمهای جونگکوک قابل تشخیص بود.
وقتی پسر از بین در نمایان شد لبخند بزرگی روی لبهای تهیونگ قرار گرفت چون اون پسر با تیشرت سفید گشادش که با رنگهای زرد کثیف شده بود خیلی بانمک بنظر میرسید. هر چند که ابروهاش بخاطر نور آفتاب درهم بود.″بد موقع اومدم؟ داشتی چیزی رو رنگ میزدی؟″
زیرلب زمزمه کرد و کمی روی پاهاش جا به جا شد ولی اخمهای جونگکوک که از بین رفت کمی بهش احساس بهتری داد.
جونگکوک در حالی که از جلوی در کنار میرفت تا به پسر اجازه بده داخل بیاد دستی پشت گردنش کشید:
″داشتم در رو رنگ میزدم، حواست باشه لباست کثیف نشه.″با احتیاط وارد شد و قسمت داخلی در که حالا زرد رنگ شده برق میزد پس تصمیم گرفت چشمهاش که مدتی میشد کمی ضعیف شده بود رو ازش بگیره.
″سومین داخله، میتونی بری پیشش!″
جونگکوک در حالی که میرفت به سمت دستشویی توی حیاط تا آبی به صورت عرق کردهاش بزنه با عجله گفت.
هر چند که تهیونگ عکسالعملی به اینکه جونگکوک مادرش رو با اسم و بدون احترام صدا میزنه نداد چون از این از شاگرد اول کلاسشون که بویی از ادب نبرده بود بعید نبود.وقتی وارد خونه که تنها یه اتاق و یه آشپزخونه رو به جز سالن کوچیکش داشت شد چینی به بینیش داد چون تقریبا به ظهر نزدیک بود و هیچ بویی فضای خونه رو گرم نمیکرد.
برخلاف چیزی که جونگکوک گفته بود خبری از مادرش نبود اما در کشویی و چوبی اتاق که بسته بود نشون میداد احتمالا زن توی اتاق زیر پتو از دیشب تا به الان بیدار نشده.″چیزی میخوری؟ میتونم یه چیزی برای خوردن پیدا کنم!″
جونگکوک در حالی که با تیشرتش صورتش رو خشک میکرد پرسید و اشارهای به پسر کرد تا روی مبلهای زرد رنگ بشینه.″نه! نه چیزی نمیخورم خودت رو اذیت نکن.″
در حالی که روی مبل مینشست به سرعت زیرلب زمزمه کرد منتظر به جونگکوک که حالا راه رفته رو برگشته بود خیره شد.
″خیلی خب. راحتی یا اگه بخوای میتونیم بریم توی حیاط بشینیم.″
پیشنهاد داد و نگاهی به گونههای آفتاب سوخته و پوست گندمی رنگ پسر انداخت.وقتی جونگکوک بدون جوابش به سمت حیاط بزرگ به راه افتاد تهیونگ دستی به تیشرتش کشید و با فاصله چند قدم پشت سر پسر به راه افتاد.
جونگکوک بدون اینکه به سمتش برگرده دستش رو از پشت به سمت پسر متعجب دراز کرد به انتظار لمس کوتاهی هر چند استرس مادر جونگکوک باعث شد تهیونگ با مکثی دستش رو به دست پسر برسونه، اما رسوند و جونگکوک خوب میفهمید پسر چقدر برای همین واکنش میترسه.″برای چی اومدی اینجا؟″
جونگکوک پرسید و در حالی که دمپایی پلاستیکیش رو میپوشید منتظر به پسری که موهای بهم ریخته اش ظاهر شلختهای براش ساخته بود خیره شد.
تهیونگ کفشی که بنظر میومد براش کوچیک شده رو به سختی پوشید و با صورتی که به خاطر تلاشهاش کمی قرمز شده بود عادی لب زد:
″اومدم دیدن تو!″
VOCÊ ESTÁ LENDO
seven chamomiles
Fanficجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...