17

536 93 6
                                    

کوله تهیونگ کنار میز ناهار خوری بود و دایچی داخل کارتونی که شب و روز بهش دل بسته بود آماده رفتن بود.
جونگکوک‌ قهوه به دست با لباس‌های راحتی روی صندلی اما کج شده به سمت تهیونگ‌ نشسته بود انگار که به میز روبه‌روش اعتنایی نداشت و خیره به پسری که روی مبل داشت جورابش رو میپوشید تر چند دقیقه یه بار زیرلب آهی میکشید؛
یه شباهت بین خودش و ماگ قهوه‌ی سورمه‌ای رنگ مورد علاقه‌اش که پارسال شب کریسمس از پنجره‌ی آشپزخونه اشتباهی پنج طبقه رو افتاده بود پایین پیدا میکرد، بی‌حس و دلشکسته

″تصمیمت رو گرفتی؟″ تهیونگ پرسید و از فاصله‌ای که بینشون بود استفاده کرد تا بهش خیره بشه.

خوب میدونست اما باز هم پرسید: ″چه تصمیمی؟″

″اینکه قراره همه‌چیز شروع بشه یا تموم شه؟″ تهیونگ پرسید چون امید پر رنگی تو دلش همراه شده بود، میدونست جونگکوک وقتی بهش گفته بود اون رو همراه با خودش ببره منظورش این بوده که راه برگشت رو براش هموار کرده.

″تو چی میخوای تهیونگ؟″
جونگکوک آسیب دیده بود؛ از همیشه رها شدن، از بی پدر بزرگ شدن، از مادر و مادربزرگش، از اینکه چرا باید تنها توی سئول آرزوهاشون رو خاک میکرد.
جلوی تهیونگ بود و پسر ازش تصمیمش رو میپرسید انگار که توی تمام عمر 25 ساله‌اش تصمیماتش اهمیتی داشته.

″اینکه من رو ببخشی!″ پسر از روی مبلی که نشسته بود بلند شد و به سمت جونگکوک قدم برداشت و متوقف نشد جداقل نه تا وقتی که بهش رسیده بود و جایی بین پاهاش جا گرفته بود.
″میخوام من رو ببخشی جونگکوک. مهم نیست اگه بابونه‌ای وجود نداشته باشه و من اینجا جایی برای موندن نداشته باشم.″

بالاخره‌ تردید‌ کنار رفت و جونگکوک دستهاش رو دور کمر پسر رو به روش که برخلاف خودش ایستاده بود حلقه کرد و سرش رو به جایی نزدیک به سینه پسر چسبوند.
″برو. ولی برگرد نذار اینبار من کسی باشم که به سمتت میام.″‌

تهیونگ نمیتونست صورت پسری که سرشو به سینه‌اش فشرده و چیزی جز موهاش توی دیدش ببینه اما با احساس خواسته شدنی که دوباره توی سینه‌اش پیچید دستهاش رو روی شونه‌های جونگکوک گذاشت تا ملایم نوازشش کنه.
″قول میدم برگردم.″

سر جونگکوک عقب رفت و فاصله‌ای بین خودشون برای دیدن چهره پسر انداخت هر چند که دستهایی که هنوز دور کمرش حلقه بود نشونه‌ای از این بود که از رها کردنش میترسه و اعتمادی بهش نداره اما نمیتونست جلوی لبخند روی لبش رو بگیره.
″اگه این بار نیای همه اون خوک‌ها رو میندازم تو چاه، میدونی که کدوم چاه رو میگم؟ پشت خونه مامان بزرگ!″‌

خنده خجالت زده تهیونگ شیرین بود اما چشمهاش کمی رطوبت داشت انگار که تا وقتی که به سمت جونگکوک برنگرده و توی آغوشش جا نگیره میترسید.
″خیلی خب؛ پس بخاطر نجات جون بچه‌هام میام.″
به طرز بامزه‌ای خوک‌های مزاحم رو بچه‌هاش صدا میزد و کیم خوک بودن رو پذیرفته بود.
جونگکوک امیدوار بود اینبار کیم خوک بودن توی ذهن پسر مقابلش یه لقب دوستداشتنی باشه.

______

صدای خانمی که اتوبوس‌ها مختلف رو اعلام میکرد گوش‌نواز و ملایم بود.
جعبه موردعلاقه گربه حنایی توی بغل جونگکوک جا گرفته بود و تهیونگ کوله‌اش رو به خودش چسبونده بود و با یه دست بازوهای جونگکوک‌ رو چسبیده بود و با دست دیگه‌اش روب کیمباپی  که جونگکوک براش درست کرده بود رو گاز میزد.

″لازم نبود اینجا منتظر بمونی. باید بری سرکار.″ تهیونگ گفت هر چند که بازوی جونگکوک رو بیشتر توی دستش میفشرد.

″میمونم. منتظرت میمونم.″ جونگکوک اصرار کرد.

وقتی بالاخره اتوبوس تهیونگ اعلام شد هر دو بلند شدند و قبل از اینکه تهیونگ قدم برداره جونگکوک خودش رو جلو کشید و بی‌توجه به وسایلی که دست‌هاشون رو پر کرده بود صورت‌هاشون رو نزدیک کرد و بوسه‌ای به لب‌های پسر زد تا بدونه که باید برگرده، باید به سمت جونگکوک برمیگشت.

″لازم نیست منتظرم بمونی!″
تهیونگ قبل از خداحافظی کلمات روبه زبون آورد و رفت، جوری که انگار هیچوقت نیومده بود.

_______

آخرین دسته بابونه رو هم توی گلدون سرامیک سفید رنگ جا داد و روی میز دو نفره قرار داد.
جونگکوک روی میزی ایستاده بود و روی دیوار نقاشی گربه‌ای حنایی رنگ رو میکشید؛ دایچی روی مبلی کنار دیوار کافه دراز کشیده بود و به سلطنتش خیره بود هر چند که تهیونگی که هر چند دقیقه یه بار با ذوق گربه رو میبوسید آرامش دایچی خواب‌آلود رو از بین میبرد.

″کنار دایچی چندتا شاخه بابونه هم بکش.″
تهیونگ داد زد و صندلی‌ای که کنار در ورودی بود رو پشت میز جا داد.

جونگکوک انگار خسته بود که از روی میز پایین اومد به سمت پسر دیگه به راه افتاد.
تیشرت زرد رنگی که تنش بود کاملا رنگی شده بود ولی باعث نشد به تهیونگ نزدیک نشه و سعی نکنه پسر رو در آغوش بگیره.

″همه‌چیز خیلی قشنگ شده!″
تهیونگ کوتاه خبر داد و توی آغوش جونگکوک چرخید تا بتونه لبهاش رو ببوسه و بوسه به خوبی از طرف جونگکوک مورد استقبال قرار گرفت.

جونگکوک خنده شیرینش همراه بود با کشیدن بینی‌هاشون به هم.
″میخوای این‌بار من برات همه بابونه‌های جهان رو جمع کنم؟″
تهیونگ در حالی که شاخه بابونه‌ای بین موهای بهم ریخته و رنگی شده جونگکوک قرار میداد پیشنهاد داد.

پسر در حالی که به چهار گلدون بابونه‌ای که روی چهار میز کوچیک کافه قرار داشت نگاه میکرد جواب داد:
″باشه ولی همین الانشم من همه گل‌های کافه رو خریدم.″

″لازم نبود بگی.″ تهیونگ با دلخوری نمایشی گفت و نتونست خیره به شاخه بابونه‌‌ای که که بین موهای پسر بود خیره نشه چون اینبار بابونه نیوفتاده بود و نماد عشق بین موهای جونگکوک جا خوش کرده بود.

-

′اگه من و تویی نمونیم پایان خوش قصه به امید کی بیاد؟′



seven chamomilesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang