9

689 126 31
                                    

پسر تخت پایین جونگکوک؛ جین هنوز خواب بود پس پسر سعی کرد بدون سر و صدا لباس‌هاش رو بپوشه و از خوابگاه بیرون بزنه.
خوابگاه دانشگاه فقط به کسایی که بورسیه گرفته بودن تعلق گرفته بود پس همه‌ احساس مسئولیت میکردن در برابر یکدیگر؛
اتاق کوچیک اون‌ها پنج تخته بود و چهار نفر توی اتاق کنار همدیگه تلاششون رو میکردن که صبح‌ها و شب‌ها تمام کارها رو بی‌سرو‌صدا انجام بدن چون توی اتاق اون‌ها این قانون بود.
بزرگترین هم‌اتاقی جین بود؛ پسر بزرگتر چندسالی دیرتر به دانشگاه اومده بود هر چند که سال آخر بود و از جونگکوک خیلی راه بیشتری رو رفته بود پس توی زمستون یه شب سرد به پسر نصیحت کرده بود که اگه میخوای اینجا زندگی کنی در کنار دانشگاه باید کار کنی پس معمولا زودتر بیدار میشد تا با رفتن به کتابخونه درس‌ بخونه چون بعد از کلاس‌هاش که اغلب صبح و ظهر انتخاب واحد میکرد سرکار پاره‌وقت میرفت؛ حدودا بعد یه سال خوب یاد گرفته بود چطور دوام بیاره هر چند که روزهای اول هیونگ‌های هم‌اتاقی مربا و کیمچی‌هاش رو میخوردن یا رفت و آمد با مترو رو بلد نبود اما در آخر جونگکوک خوب یاد‌گرفته بود چطور توی سئول زنده بمونه.

صدای زنگ گوشیش که بلند شد خسته دستی به چشمش کشید و با دیدن اسم مادرش نگاهی به ساعت انداخت. معمولا مادرش این ساعت میخوابید و اکثر اوقات قبل خواب باهاش تماس میگرفت تا با هم صحبت کنند؛
گاهی اوقات بین حرف‌هاشون موضوع به سمت تهیونگ کشیده شده بود هر چند که جونگکوک علاقه‌ای به شنیدن نداشت اما فهمیده بود که پسر درس خوندن رو رها کرده و در کنار خانواده‌اش کار میکنه و عصرها توی مکانیکی‌ای مشغول به کار بود که به روحیاتش نمیخورد؛ تهیونگ شب‌ها گاهی برای مادربزرگش بابونه میبرد تا پیرزن چای بابونه برای بهبود اعصابش درست کنه و اون‌ گربه‌ی نارنجی هم همراه همیشگیش بود پس یه جورایی هفته‌ای یه بار راهش به خونه‌ی کوچیک جئون‌ها میخورد.

خسته قدم‌هاشو با سرعت بیشتری برداشت تا به کتابخونه برسه هر چند که بین راه چند همکلاسیش که انگار از خوش‌گذرونی برگشته بودند رو دید و با سر تکون دادن بهشون باعث شد اون چند‌نفر با ترس تعظیمی کنند.
جونگکوک یه پسر شهرستانی بود که اوایل همه سعی داشتند براش قلدری کنن اما با گذشت زمان اون تونست لقب مدرسه‌اش، یعنی ′جئونِ روانی′ رو پس بگیره.

______

دستی به پیشونی عرق کرده‌اش کشید، معمولا چهار ساعتی توی سالن مطالعه مونده بود اما امروز بخاطر امتحان فردا به پنج ساعت رسیده بود؛
لباس‌هاش بخاطر طولانی نشستن کمی چروک شده بود و موهاش درهم بود.
بارون بهاری نم نم میبارید و آسمون ابری بود اما نور خورشید باز هم جسورانه از بین ابرها عبور میکرد و قطرات بارون توی نور مثل الماس میدرخشیدن. فضای پشتی دانشگاه که به سمت سالن مطالعه و خوابگاه راه داشت پر بود از درخت‌های بلوطی که یه هتل خوب برای پرنده‌های مهاجر بود.

seven chamomilesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora