2016
جونگکوک پشت میز چوبیای که وسط خونهی خانواده کیم بود نشسته بود و با دستش روی پارکت های چوبی کف خونه ضرب گرفته بود، تهیونگ بدون هیچ حرفی توی طویله رهاش کرده بود و توی اتاقش به بهونه لباس عوض کردن و دوش کردن چند دقیقهای میشد خودش رو حبس کرده بود.
تهیون، خواهر بزرگتر تهیونگ توی بوسان دانشجو بود و به جز تعطیلات و مناسبتهای مختلف به خونهی خانوادهی کیم برنمیگشت مثل مابقی خواهر و برادرهای تهیونگ.
دوست لاغر و کم حرف جونگکوک چهارمین و آخرین فرزند خانواده کیم بود و در حالی که بقیه خواهر و برادرهای پسر به شهر رفته بودن بار تنها نذاشتن پدر و مادر و کارهای سخت طویله به دوش تهیونگ افتاده بود؛ مثل مابقی فرزند های آخر.″امسال باید خوب درس بخونی. به قدری دست خوب هست که بتونی دانشگاه سئول قبول شی.″
تهیون با لبخند درخشانی که به تهیونگ شباهت زیادی داشت رو به پسری که ساکت و مغموم پشت میز چهارزانو نشسته بود گفت و به مادرش که در حال چیدن کاسههای فلزی درشت سوپ بود نگاهی انداخت.″تمام تلاش خودمو میکنم که به سئول برم.″
جونگکوک در حالی که نیم خیز میشد تا به مادر تهیونگ توی گذاشتن کاسههای برنج و سوپ روی میز کمک کنه جواب داد و زیر چشمی نگاهی به در اتاق تهیونگ که حالا باز شده بود انداخت.
وقتی مادر تهیونگ با ظرفی بزرگ کیمچی کنارش نشست بالاخره پسری که خودش رو توی اتاقش قایم کرده بود برگشت، گونههاش به جز سرخی آفتاب سوختگی رنگ لطیف خجالت رو هم حمل میکرد اما تهیون که از هیچ چیز خبر نداشت زیرلب غر زد:
″چرا انقدر تو آفتاب میچرخی؟ جونگکوک کاش به تهیونگ هم یکم درس خوندن رو یاد میدادی؛ اینهمه سر به هوا بودن خوب نیست.″
در حالی که با کلمات به تهیونگ خجل شده حمله میکرد بین خودش و جونگکوک کمی جا باز کرد تا پسر بتونه بشینه.درست زمانی که کنار هم نشسته بودن و زانوهاشون بهم برخورد میکرد تهیونگ باز هم از نگاه کردن به جونگکوک خودداری میکرد.
حتی در طی شام نتونست به اینکه مادرش دزدکی ازش توی بشقاب خواهرش گوشت میذاشت، اهمیت بده و همینطور جونگکوک نتونست از شامی که خیلی کم پیش میومد تو خونه مادربزرگش بخورن لذت کافی ببرن.
در نهایت بعد از شام و کمک کردن به مادر تهیونگ که به اندازه مادر پسر دیگه جوان نبود، حالا توی اتاق کوچیک تهیونگ نشسته بودن که زمانی انباری خونه بود و بعد به دلیل بهونهگیری های پسر برای داشتن اتاق تبدیلش کرده بودن به خونهی کوچیک پسر کوچیک خانواده.هیچکدوم چیزی نمیگفتن، جونگکوک تنها روی تخت تکنفره تهیونگ نشسته بود و پسر دیگه که خجلتر بنظر میرسید روی زمین کنار تخت با بدنی جمع شده تکیه داده بود.
″نباید اینکار رو میکردی... اگه بقیه بفهمند چی؟″
تهیونگ سکوت رو شکست و جونگکوک تعجب نکرد چرا تنها دغدغهاش بقیه بودند.
هر دوی اونها به خوبی خبر داشتند از تنش بینشون، از اینکه جونگکوک صبحها چرا یکساعت زودتر بیدار میشه تا به دنبال تهیونگ که مسیر خونهاش کاملا متفاوت با اون بود بره، از وقتهایی که پسر خانوادهای کیم چندساعت متوالی پشت در کتابخونه منتظر میموند و همینطور از تمام عاشقانه های یواشکی.

YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...