2024
″نونا؟ برات زغال آوردم.″
هیان با دیدن چهرهی آشنای تهیونگ لبخند بزرگی زد و با بلند کردن دست و صداش رو به پسر هیجان زده به حرف اومد:
″تهیونگا، بیا ببین کی اومده.″پسر خجالت زده دستی به لباسهاش کشید و در مقابل جونگکوکی که در سکوت نشسته بود خوکچه رو بیشتر به خودش چسبوند.
تمام شب رو بابت زایمان خوک مادر بیدار مونده بود توی طویلهی سرد و حالا کمی صداش گرفته بود:
″راستش لباسهام... یکم کثیفم!″جونگکوک نمیدونست این بغض چیه ته گلوش، نفس به سینهاش برنمیگشت. تهیونگ دیگه مثل نوجوانیشون آسیب پذیر بنظر نمیرسید، شونههاش پهن تر شده بود و صورتش جا افتادهتر اما چیزی ته نگاهش تغییر نکرده بود.
″اشکالی نداره پسر، بیا کیک درست کردم.″
هیان در حالی که ذرهای کیکی توی دهنش جا میداد با دهن پر گفت و باری دیگه اشارهای کرد.تهیونگ از رسم ادب کفشهای گِلی شدهاش رو در آورد و توی چهارچوب چوبی در نزدیک به دو نفر دیگه نشست.
خوک کوچیک توی بغلش آروم نشسته بود و با چشمهای مشکی رنگش به جونگکوک ساکت شده نگاه میکرد.هیان فنجونی قهوه برای پسر ریخت و در حالی که تکه کیکی توی بشقاب میگذاشت دستی به سر خوک پسر کشید.
″اوضاع چطوره؟″
جونگکوک معذب بعد از چند دقیقه گفت ولی لبخندی به لب نداشت.
بالاخره چشمهای تهیونگ به سمتش چرخید، آفتاب سوختگی گونههاش و رد زغالی که روی صورتش مونده بود تصویر بامزهای برای جونگکوک ساخته بود.″خب... همه چیز خوبه.″
رد از ناراحتی توی نگاهش شهاب نمینداخت و کمی برای جونگکوک گیج کننده بود پس فقط به نوشیدن قهوهاش ادامه داد.
هیان بلافاصله بعد جواب تهیونگ اشارهای به موجود بامزهی توی آغوشش انداخت و با پس زدن موهای سفید نزدیک گوشش پرسید:
″جدیده، اسمش چیه؟″
هر دو نفری که روبهروی تهیونگ بودن به خوبی از عادت انتخاب اسم برای هر موجود زندهای خبر داشتن و منتظر جواب تهیونگ بوده هر چند که جونگکوک سعی داشت با خیره شدن به قهوه انتظارش رو به رخ نکشه.″اسمش باتره، رنگ زرد دوست دارم.″
تهیونگ فقط تونست پسر دیگه رو نادیده بگیره و کلمهای که با لحجه بانمکی به انگلیسی گفته بود رو با خندهای بزرگ به زن روبهروش تحویل بده.جونگکوک ناخودآگاه لبخندی زد که توجه تهیونگ رو جلب کرد، با پسر دبیرستانیای که سالها پیش بود فرق داشت؛ صبور و خوش اخلاق تر بنظر میرسید هر چند که اون پسر بداخلاق و عجول متعلق به تهیونگ بود.
به محض اینکه فنجون قهوه رو به روی پارکت های چوبی برگردوند جلو نگاه متعجب تهیونگ و زن بلند شد و دستی به لباسهاش کشید:
″فکر میکنم بهتر باشه من برم.″
YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...