آخرین فایل رو هم بست و با خاموش کردن سیستم نفس خستهاش رو بیرون داد و در حالی که دستش رو برای برداشتن کت خوشدوخت و گرون قیمتش دراز میکرد صداش رو برای منشیای که در حال جمع کردن پوشهها از روی میز بود، بلند کرد:
″منشی چوی، من دارم میرم شما هم زیاد خودتون رو خسته نکنید.″پسر جوان در حالی که هنوز پوشهها توی دستش بودن با احترام خم شد و بعد تعظیمی به رئیسش جواب داد:
″چشم رئیس. خسته نباشید.″مرد در همون حال که کتش رو میپوشید سری تکون داد و با عجله کیفش رو برداشت تا از محیط شرکت که به تازگی بخاطر ترفیعش به عنوان مدیر مالی خیلی معروف و قابل احترام شده بود خارج بشه.
به لطف اینکه تا آخر شب اضافه کار مونده بود آسانسور خلوت بود و جونگکوک به تنهایی منتظر رسیدن به پارکینگ بود.دقیقهای بعد وقتی که مرد توی ماشین جدیدش نشسته بود و انگشتهاش رو با ریتم روی رونش میکوبید صدای زنگ گوشیش بلند شد و با دیدن اسم مادرش عصبی تماس رو قطع کرد و دستی به گردنش کشید.
با رسیدن به آپارتمانی که بعد سالها سختی و کار کردن خریده بودش سوجوهایی که خریده بود رو برداشت و به سمت خونهاش به راه افتاد.
واحدش نورگیر و همیشه تمیز بود، بوتهای نعنا طبیعی توی گلدون بزرگی پشت پنجرهی بلند قامتش عطر مطبوعی توی فضا پخش کرده بود.
خسته روی کاناپهی قهوهای رنگ لم داد و یکی از شیشههای سوجو رو باز کرد، قبل از سر کشیدنش از روی عادت شستش رو گوشهی لبش کشید.طبق معمول روی همین کاناپه قرار بود خوابش ببره و فردا دو ساعت قبل از شروع کارش بیدار میشد تا تبدیل به یه مدیر مرتب و با برنامه باشه.
صدای پیامک گوشیش بار دیگه بلند شد، عصبی گوشی رو به خودش نزدیک کرد و در حالی که دوباره سوجو رو برای سر کشیدن به دهنش نزدیک میکرد چشمی چرخوند و به پیامکهای پشت سر هم مادرش خیره موند.″قطع کردی؟″ 10:15
″دیگه بچه نیستی این اخلاقهای آزاردهندهات رو کنار بذار!″10:18
″مادربزرگت رو با خودم بردم بوسان، یه سری مدارکش جا مونده. آخر هفته برو از روستا بیارشون و برام پستشون کن!″11:08نفسش رو عصبی از آخرین پیام بیرون داد، خسته کننده بود.
زندگیای که بخاطرش همه چیز رو رها کرد و پا به پایتخت گذاشت خسته کننده بود، ارزشش رو نداشت.
قطره اشکی که با لجبازی میخواست آویزون بشه از پرتگاه چشمهاش رو سرجایش قبل هل داد.
قرصی از روی میز ناهار خوری برداشت و با جرعهای سوجو قورتش داد تا زودتر خوابش ببره هر چند که اگه کمی بیشتر از نوشیدنی میخورد مستی براش خواب راحتی فراهم میکرد._
شاخه های شکننده بابونه رو توی دستش میفشرد و در حالی که روی جاده خیس و مرطوب میدویید به زمین کشت برنج کنارش خیره شد.
پارچه شلوار مشکی مدرسهاش گِلی و خیس شده بود، کراواتش به شکل نامرتبی دور گردنش رها شده بود که در بین سرعت زیاد دوییدنش با دست چسبیده بودش که مبادا باد خنک و زمستونی زمین بندازتش.
YOU ARE READING
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...