به طرز عجیبی سرش گیج میرفت، آدمها بی اهمیت از کنارش رد میشدن و جوری به سرعت قدم برمیداشتن انگار همگی یه کار مهم برای انجام دادن داشته باشند.
از زمانی که رسیده بود دو روز میگذشت که دو شبش رو توی سرویس بهداشتی پمپ بنزین گذرونده بود و حالا که نزدیک به غروب روز سوم بود خسته بود از توی سرویس بهداشتی خوابیدن.
دوست داشت جونگکوک رو پیدا کنه و حتی نمیدونست که پسر میپذیرتش یا قراره دوباره بهش بگه برگرد.کیمباپی که از فروشگاه خریده بود توی دستش بود و لپهاش پر بود؛ روی صندلی میز کنار فروشگاه جای خوبی برای نشستن بود.
دایچی توی سوییشرتش دراز کشیده بود و کولهی بزرگش روی میز بود؛ صورت آفتاب سوخته و برنزهاش، لباسهای بهم ریخته و کولهاش به راحتی براش چهره یه بچه روستایی رو ساخته بود هر چند گربه نارنجی رنگ همیشه خستهای که توی بغلش داشت یکم عجیبش میکرد و بعضی از رهگذرها فکر میکردند شاید یه بیخانمان باشه.چاپستیکش رو توی نودل فرو برد و با برداشتن تقریبا نیمی از نودل به قدری دهنش رو پر کرد که مطمئن نبود میتونه که قورتش بده یا نه، دایچی توی آغوشش بخاطر ریختن قطرات نودل روی بدنش خر خری از نارضایتی کرد و تهیونگ مجبور شد دستی روی سر گربه بکشه تا به ادامه خوابش برسه.
″از کجا اومدی؟ بنظر از سئول نیستی.″
دختر فروشنده بود که از فروشگاه بیرون اومده بود و در حالی که سیگارش رو روشن میکرد روی صندلی رو به روش نشست.سعی کرد با سرعت بیشتری اون رشتههای توی دهنش رو قورت بده هر چند که چندثانیهای طول کشید و نگاه منتظر دختر هنوز هم بهش بود. فرشنده لاغر اندام از خودش کوچیکتر بنظر میومد اما راحت باهاش حرف زده بود.
″جامسانگ! میدونی کجاست؟″دختر وقتی سری به علامت منفی تکون میداد کنجکاو بنظر نمیرسید پس تهیونگ ترجیح داد توضیح نده.
″هی اون یه گربه نارنجیه بغلت؟ صبر کن ببینم تو اسمت چیه؟″
دختر این بار هیجان زده بنظر میرسید و کمی روی میز خم شده بود، تهیونگ با تعجب چشمهاش رو درشت کرد و کیمباپش رو توی کاسه نودل گذاشت و دستش رو دور دایچی حلقه کرد چون ترسیده بود.
″اون گربهی منه؛ اسمش دایچیه!″دختر دود سیگار رو بیرون داد و دستش رو زیر چونه زد:
″فقط بگو اسم خودت چیه؟″″کیم تهیونگ.″
پسر گفت و دوباره گازی به کیمباپش زد هر چند که نگاه کنجکاوش رو از صورت لاغر و رنگ پریده دختر نگرفته بود پس خندهی فروشنده از لپهای برآمدهاش زودتر از کلامش توی گوشش پیچید.″پس درست حدس زدم. یه پسره ظهر دنبالت میگشت بنظر خیلی خسته میومد به گمونم خیلی دنبالت گشته بود.″
صورت دختر توی تاریکی برای چشمهای ضعیف تهیونگ زیاد واضح نبود اما با بیخیالی داشت با موهاش که به حالت شلختهای بالای سرش جمع شده بود ور میرفت.

BINABASA MO ANG
seven chamomiles
Fanfictionجونگکوک دست تهیونگ رو رها کرد تا به آرزوهاش برسه، هفت سال بعد دوباره جلوی تهیونگ ایستاده بود و خاطرات گذشتهی دو نفرشون توی روستای کوچیکشون تموم ذهنش رو پر کرده بود. _____ ″شبیه یه ماهی قرمز بودم، یه طعمه خوب. هر چند که حاضر بودم به خاطر تو دل به خ...