18

970 131 13
                                    

2016(فلش بک)

صدای جیغ زنی تو گوشش‌هاش زنگ میزد وشبیه به ترسناکترین کابوس عمرش چشمهاش رو ترسیده باز کرد.
سقف اتاقش بود و صدای خرخر گربه ترسیده‌ای که همون روز توسط جونگکوک پیدا شده بود بهش یادآوری کرد کجاست.
گیج شده و با قدم‌هایی که مدام شکسته میشدن و به افتادن نزدیکش میکردن از تخت بلند شد، جیغ زن بار دیگه بلند شد و پشت بندش گریه‌اش که با صدای بلندی بود باعث شد اینبار در مقابل شکسته شدن قدم‌هاش نتونه مقاومتی نشون بده و محکم زمین بخوره اما صدای گریه که مطمئن بود مادرشه مجبورش کرد با زانویی که تیر میکشید از افتادن به سمت بیرون از اتاقش بدوه هر چند که چشمهای خواب‌آلودش سیاهی میرفت.

از خونه که بیرون رفت قطرات درشت بارون توی صورتش پرتاب شد و چشمهاش لحظه‌ای از بیخوابی روی هم افتاد اما به محض باز کردنش تونست پدرش رو ببینه که کنار پله‌ای که تکیه زده به طویله بود ببینه، هر چند که چیزی شبیه به جسد بود؛
دست‌ها و پاهای پیرش اطرافش رها شده بودن و زیر سرش رو خون فرش پهن کرده بود. مادرش کمی دورتر روی زمین گِلی نشسته بود و مدام جیغ میکشید.
تهیونگ حتی مطمئن نبود چند بار زمین خورد تا به پدرش برسه اما رسید.
مطمئن نبود که چه خبره و گیج شده نفس نفس میزد اما مادرش تونسته بود شوهر غرق در خونش رو روی شونه‌های پسر نوجوان برسونه تا به درمانگاه ببرنش.

مسیر نیم ساعته‌ی درمونگاه برای تهیونگ لاغری که پدرش روی شونه‌هاش بود و قطرات بارون چشمهاش رو تار میکرد یک ساعت و نیم طی شد و تونست 2:15 شب خودش رو به درمونگاه برسونه.
دکتری که اون موقع شب توی اتاقش خواب بود حالا بالای سر مرد افتاده از سقف 18 متری طویله‌اشون با گرفتن فشار مرد با پسر نوجوانی که به شوکه نفس نفس میزد و قیافه و لباس‌هاش با خاک و بارون قهوه‌ای و کثیف بود گفت:
″بیمارستان پدرت رو با آمبولانس میفرسته بوسان چون امکانش هست به عمل نیاز داشته باشه.″

دکتر خوابآلود گفت و در حالی که دستی بین موهای پسر نوجوان میکشید زیرلب با تردید بار دیگه به کلام اومد:
″بهتره برگردی خونه و به بزرگترت بگی که بیاد اینجا. نمیخوام بترسونمت اما پدرت ممکنه دیگه‌ نتونه راه بره و ما باید یه امضا از بزرگترت بگیریم برای قبول کردن مسئولیت عمل و همراه شدن باهاش به بوسان.″

تهیونگ هنوز هم نفس نفس میزد و گیج بود، تیشرت تنش سرخ از خون و خیس از بارون بود، شلوارک گشادش و پاهای لاغرش دیگه جایی برای کثیف شدن از گِل نداشت.
″کسی جز مادرم نیست! مادرم سواد نداره آقای دکتر.″
صدای پسر به طرز قابل توجهی میلرزید و دندون‌هاش محکم بهم برخورد میکرد از خیسی تنش و سرمای هوا و دکتری که از سئول به روستای دور افتاده و بدون امکانات اومده بود نتونست دل برای پسری که چشمهاش خیس بود اما اشکی نمیریخت نسوزونه.

″عیبی نداره؛ برو به مادرت بگو بیاد. لازم نیست انقدر بترسی اگه پدرت رو برسونیم بوسان اتفاقی براش نمیوفته.″
لبخند مهربون و دلسوز دکتر چیزی نبود که تهیونگ بخواد ببینه اما دید.

seven chamomilesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora