2

169 31 13
                                    

لیسا*

نمیدونم چخبره یا چطوری الان رو میز کافه نشستم،همون کافه‌ای که هفته پیشش ماشینم داغون شد.
الان نشستم روبروی همون آدمی که زد به ماشینم، لباسه رسیمی پوشیده این‌بار،یه پیرهن مردونه کرمی که آستینش رو تا کرده با شلوار جین مشکی.
+خب لیسا؟فکنم حالا که زنگ زدی بهم بعد یک هفته میتونم بهت بگم لیسا،من آدم رک و ساده‌ایم،از قیافت و تیپت خوشم اومد پس خواستم بریم سرقرار خوشحالم قبول کردی.
بزار از خودم بگم بهت و بعدش تو بگو،من کیم جنی روبی جینم،ای باز سومه اسممو بهت میگم.29 سالمه،دبیرستان معلم زبانم و البته خصوصیم تدریس میکنم،تنها زندگی میکنم‌. و دیگه با چتری خوشگلی ولی بدون چتری صدبرابر زیباتری.

از اول تا آخر صحبتش سرم پایین بود،نمیدونستم چی‌بگم یکم سنش شوکم کرد و اون لاس آخرش بیشتر شوکم کرد البته.
-خب ..من واقعا بلد نیستم چی بگم تو زندگیم قرار درست حسابی نذاشتم،متشکرم برای تعریفت و خب من 20سالمه تازگیا مستقل شدم و نقاشم از نقاشیم درآمد کسب میکنم البته عکسم میگیرم اگه دوست داشتی ازت عکس میگیرم.

جنی با خنده لثه‌ایش بهم نگاه کرد و میتونم تمام هستی رو قسم بخورم که نفسم برید،چطور یه لبخند انقدر زیباست؟

_خوشحال میشم ازم عکس بگیری،فکرمیکردم کم سن باشی ولی نه انقدر تو مشکلی نداری با اختلاف سنیمون؟

دلم میخواست بهش بگم با این لبخند لثه‌ای که زدی هرمشکلیم داشتم ازبین رفت ولی خب خجالتم نمیذاشت.

_نه نه من مشکلی ندارم خب،میخوای از تفریحاتت بگی؟

نمیدونم کی هوا تاریک شد،نمیدونم چقد صحبت کردیم و چقدر محو چشمای گربه‌ایش،لبخند لثه‌ایش یا صدای جذابش شدم،فقط میدونم دیدم ساعت ده و جنی میخواد بره خونه چون فردا باید بره کلاس،من ولی حاضر نبودم ترکش کنم.

+خب لیسا بریم؟من حساب کردم و خب امیدوارم بتونی برسونیم خونه ماشینم رو گذاشتم خونه به امید تو.

_چی،چرا حساب کردی اخه؟من فکرکردم رفتی دستشویی‌.

+فکرکردی میزارم یه بچه حساب کنه؟

اخمام رفت داخل‌هم بچه؟یعنی چی اصلا خوشم نیومد.

+درمورد کلمه بچه بعدا صحبت میکنیم و معلومه میرسونمت‌.

از جام بلند شدم و به سمت ماشین حرکت کردیم،سعی می‌کردم آروم راه برم ولی خب ماشین لعنتی خیلی نزدیک بود.
نمیدونم من تحت تاثیر قرار گرفتم یا واقعا انقدر زیبا راه میره؟آروم و باوقار.

_خانم مانوبان؟ خوب نیست به یه خانم دیگه انقدر ضایع نگاه کنی.
وای..متوجه شد..قدمامو تندتر کردم وسریع سوار ماشین شدم.
جنی‌هم چندثانیه بعد با صدای خنده معرکش وارد ماشین شد.
+بیخیال شوخی کردم میتونی هرچقدر دوست داری نگاه کنی،البته فقط منو. لطفا منو برسونی به به خیابون میانگ دونگ.

نمیدونستم‌چی‌بگم و فقط سکوت کردم و تمرکزم رو گذاشتم روی رانندگی نمی‌خواستم جلوشو ضایع بشم،خیلی عجیبه ولی جلوش همش اضطراب دارم.

وارد خیابون اصلی که شدم جنی بهم‌گفت همین گوشه وایسم.
_چرا نمیزاری ببرمت جلوی خونتون؟
+لازم نیست لیسا،این ساعتا خیلی شلوغه خودم میرم.

آروم موافقت کردم و منتظر بودم جنی خداحافظ کنه و بره اما کمربندش‌رو باز کرد و برگشت سمتم.

_کمربندت رو بازکن لطفا.
+چرا اخه؟
_فقط بازش کن.

با تعجب کمربندمو بازکردم،منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چیه.

_میشه ببوسمت؟

چی؟این چیزی بود که کله ذهنم بود چی؟میخواست ببوسم؟زود نیست؟ولی دلم میخواد اون لبای قرمزش رو ببوسم شاید حتی فراتر؟یقشو بگیرم و تا نفس کم بیارم ببوسمش؟
نه!نه برای این فکرا زوده..

+ام آره ولی..

قبل اینکه حرفم تمام بشه گردنم رو با دستش کشید سمتش خودش‌و لبامو درگیر کرد.
مزه،مزه وانیل میداد لباش ،خیس بود و نرم ..







عام‌من بلد نیستم حرف بزنم..خوبین؟داستان خوبه؟😭😂

blue car Where stories live. Discover now