_Stay here let them go_

93 20 10
                                    


اون امگا با اخم غلیظی دنبال اون الفا راه افتاده بود
همه با تعجب به اون که سرم رو توی دستش نگه داشته بود نگاه میکردن ، الفا بعد از برگشتن بهش گفت که "تو گفتی میخوای الان مرخص بشی پس سریع بلند شو راه بیفت بریم" و اون امگا از سر لج سرم رو انداخت زیر بغلش و راهروی بیمارستان رو طی کرد
چانیول برگشت و با پوزخندی به امگای بغلش نگاه کرد
خیلی سرسخت تر از چیزی بود که به نظر میرسید ، داره سعی میکنه خودش رو قوی نشون بده
ولی شکستن ادم های متظاهر خیلی سرگرم کننده تر و دیدن فرو ریختنشون لذت بخش تره و دیدن شکسته شدن این امگا خیلی خیلی قراره دیدنی باشه

بالاخره از شر اون نگاه ها خلاص شدم و وارد ماشین این الفای روانی شدم
نگاهی به سرم کردم ، تقریبا تموم شده بود
سعی کردم بدون نگاه کردن بهش سریع اون رو از دستم در بیارم ، چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بعد از سه شماره اون رو کشیدم بیرون از دستم
سعی کردم زیاد دراماتیک بازی در نیارم فقط چند تا فحش دادم ، ولی نمی‌دونم چرا وقتی برگشتم طرفش چشم هاش گرد شده بود

ولی بعد از چند دقیقه جوری که انگار اتفاقی نیفتاده بود گاز رو میگیره و میره
تموم راه داشتم به این فکر میکردم که امشب قراره چیکار کنه
البته نه از نوع منحرفانه فقط دلم میخواست بدونم قراره چه رفتاری داشته باشه
غرق خیال بودم تا اینکه پشت اون چراغ قرمز آشنا ایستاد
این نشونه این بود که دیگه تقریبا به خونه رسیدیم ، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم
برگشتم بهش نگاه کنم که چشمم به دست هاش افتاد ، نتونستم نگاهم رو بگیرم و خیلی ضایع داشتم نگاه میکردم
آستینش رو بالا داده بود و فرم جذابی از دستش رو به اشتراک گذاشته بود
اون تتو ها
شنیده بودم جزو پکی بوده که تتو برای اون ها به معنی به دست آوردن یک مهارت بوده
حتما خیلی از امتحان ها رو به خوبی رد کرده بود ، تقریبا بیشتر قسمت های بدنش پر از تتوئه ، متوجه غلیظ شدن بوی فرمونش شدم و سرم رو بالاخره بردم بالا و به صورتش نگاه کردم
نگاهش ...این چه جور نگاهی بود؟
خمار به نظر میرسید ، بدون حرف به هم زل زده بودیم ولی با صدای بوق هر دو نگاهمون رو از هم گرفتیم
اون سریع گاز داد و حرکت کرد ، بیشتر از حد معمول تند میرفت
خودم رو به صندلی چسبوندم و سعی کردم حرفی نزنم ، قلبم کم کم داشت درد میگرفت ولی دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم
برای همین فقط دستم رو بردم سمت قلبم و با ترس چشم هام رو روی هم فشار دادم و همون موقع صدای مامانم توی سرم پخش شد

فقط الفای حقیقیت میتونه واقعی دوستت داشته باشه

بعد از تموم شدن جمله مامانم توی سرم ماشین سرعتش پایین اومد و به شکل عجیبی حتی اروم تر از حد معمول داشت حرکت میکرد
چشم هام رو باز کردم  ، وقتی برگشتم سمتش دیدم که زد کنار ، با تعجب نگاهش کردم
از ماشین پیاده شد و رفت داخل یه کوچه خلوت
با تعجب به مسیرش نگاه کردم ولی وقتی برگشت حتی بیشتر تعجب کردم
توی دستش یک کیسه پر از قرص بود
سوار شد و اون ها رو بدون نگاه کردن به صورتم  گرفت سمتم و با صدای خنثی ای بهم گفت " بیا بخور حوصله ندارم دوباره برگردم "

A LOVE BTWEEN POWER |CHANBEK|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt