_ Abandoned mansion_

75 16 13
                                    


BEKHYUN POV :

با شوک به اون الفایی که الان به حالت عادی برگشته بود نگاه کردم
واقعا چه اتفاق لعنتی ای داره میفته ؟
یاد جملش افتادم "به چانیول پیامم رو برسون ، اون باید برگرده به پک و دوباره رهبری رو به دست بگیره"

چانیول بالاخره از توی شوک دراومد و یه نگاهی به دور و بر کرد
احتمالا گیج شده
بدون هیچ اراده ای اسمش رو صدا زدم
_ چانیول
با شوک طرفم برگشت
+ اسم منو کی بهت گفته؟
ولی سریع خودش جواب خودش رو داد " احتمالا از جایی خونده من کیم"
بدون توجه به شوک بودنش چیزی که میخواستم بگم رو گفتم
_ گرگت ازم خواست که بهت بگم باید برگردی و رهبری پک رو بگیری

همین باعث شد چهره ی شوکش از بین بره و به جاش چهره ی خنثی ای جای اون رو بگیره ، نمی‌دونم چرا دقیقا کاری که اون گرگ ازم خواسته بود رو انجام دادم
ولی هر چی بود الان احساس میکنم حرف درستی نبود

CHANYEOL POV :

بالاخره اون گرگ لعنتی درخواستش رو گفت
برای به دست گرفتن اون پک دوباره برگشته بود ؟ خنده عصبی ای کردم و دستی به موهام کشیدم
چرا خودش بهم نگفت ؟ چه نیاز لعنتی ای به این امگا داره ؟
بوی فرمون های دردناک امگا توجهم رو جلب کرد ، سرم رو بالا بردم و با دیدن امگایی که از درد داره به خودش میپیچه به خودم اومدم
ناخودآگاه فرمون هام رو آزاد کرده بودم ، با حس فشار گرگم خودمم با درد دستم رو روی قلبم گذاشتم و ناخودآگاه فرمون هام رو خنثی کردم
امگا ه تازه تونست نفس بکشه با سرفه ای قوی ای نفسش رو بیرون داد

بدون توجه بهش به سمت خروجی رفتم
این گرگ لعنتی داره دنبال چی میگرده ؟ رهبری یه پک رو ؟ و نه هر پکی
اون دقیقا پکی رو می‌خواد که من به زور تونستم خودم رو ازش جدا کنم

باید با کریس حرف بزنم ..این گرگ باید کشته باشه
با عصبانیت پاهام رو روی گاز فشار دادم و با تموم سرعت داشتم به سمت خونه کریس میروندم
از بین ماشین های جلوم لایی میکشیدم و میخواستم به سرعت راه حلی پیدا کنم
ولی با حس عجیبی ، سرم گیج رفت و یهویی پاهام رو روی ترمز فشار دادم
ماشین با شدت زیادی ایستاد و صدای بلندی به وجود آورد
صدای بوق های متمدد ماشین های پشتم بلند شد ، نفس نفس میزدم و سرم به شدت گیج میرفت
اراده ام رو دوباره از دست دادم ، ولی ایندفعه فرق داشت
من تبدیل نشده بودم ، غریزه ی لعنتیم داشت منو وادار میکرد و به قدری قوی بود که نمیتوسنتم کنترلی روی خودم داشته باشم
ماشین رو به سمتی که نمیخواستم هدایت کردم و به جای نامعلومی روندم

الان کاملا هوشیار بودم و این منو میترسوند
حدودا هفت ساعت توی جاده داشتم حرکت میکردم و بعد از اون وقتی که خورشیدی دیگه توی آسمون نبود ماشین رو به سمت جاده ی خاکی ای هدایت کردم و اون جاده ی لعنتی داشت منو به سمت یه جنگل بزرگی میبرد

A LOVE BTWEEN POWER |CHANBEK|Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin