_misbehavior_

90 20 20
                                    



این جمله کافی بود تا اون پیرمرد برگرده و نگاه مرددی بهم کرد
: چطوری بهت اعتماد کنم ؟ شاید بعد از شنیدن داستان از اینجا رفتی
هوفی کشیدم و کلافه بهش گفتم
_ همین الان قرارداد بیار و بیا ، برام مهم نیست که الان داریش یا نه میخوام امشب داستان اینجا رو بشنوم

اون مرد که مصمم بودن الفای جلوش رو دید سر تکون داد و گفت
: صبر کن من قرار داد رو بیارم ، توی اون کلبه کوچولوی رو به رو زندگی میکنم
بعد به سمت بیرون اشاره کرد و گفت
: قرار داد توی خونس الان میارم

بعد بدون گفتن چیزی کلید رو از توی در بیرون آورد و رفت بیرون
به محض بیرون رفتن اون پیرمرد نگاهم رو از در ورودی گرفتم و نگاهم رو به عمارت رو به روم دادم
اروم اروم جلو رفتم و نگاهی به دور و بر کردم
حس عجیبی بهم میداد ، از همون ورود به جنگل و حتی قبل از دیدن این عمارت
نفس عمیقی کشیدم و بوی گرد و خاک تموم اونجا رو تونستم بهتر حس کنم
حس عجیبی به اینجا داشتم

این عمارت قلب منو تصرف کرده بود
مثل یک صدف
نمیتونم حس کنم چطوری منو احاطه کرده ولی نمیتونم ازحسی که داره بهم منتقل میکنه فرار کنم
احساس میکنم الان وارد خونه شدم

صدای در اومد و اون پیرمرد بالاخره برگشت
با خوشحالی برگه قرارداد رو توی دستش تکون میداد ، بدون توجه بهش با اخم ایستادم تا برسه
وقتی رسید سند رو با خوشحالی جلوم گذاشت و خودکار رو داد دستم ، بدون توجه به چیزی سریع زیر برگه رو امضا کردم و متوجه نگاه شوک پیرمرد شدم
: نمیخواید قیمت رو نگاه کنید ؟ سرم رو به معنی نه تکون دادم و پیرمرد شوک قرارداد رو از زیر دستم کشید
پشت سرش رو خاروند و هنوز نگاهش روی کاغذ بود
_ همینطور که به سادگی اون قرارداد رو امضا کردم به همین سادگی بدبختت میکنم پس دیگه دهن باز کن
اون احتمالا متوجه شده بود که من یک محلی ساده نیستم با استرس گفت
_ عمارت متعلق به شماست تبریک میگم
با کلافگی سرم رو انداختم پایین و با عصبانیت دستم رو توی موهام بردم ، قرار نیست دهن باز کنه ؟
سرم رو با عصبانیت بردم بالا ولی وقتی با جای خالی مرد رو به رو شدم شوک شدم ، کجا رفت ؟ با شوک از سرم پریدم
به محض نگاه کردن به دور و بر شوکم صد برابر شد
این عمارت ...همون عمارته؟ یک عمارت به شدت زیبا و تمیز و اون ..اون همون پله راهروی اصلی ئه ؟ به خوبی میتونستم اون رو از روی مرمر هاش تشخیص بدم
این همون عمارت لعنتیه
با شوم به سمت جلو رفتم و نگاه وحشت زده ای به دور تا دور خونه کردم ...اینجا کاملا تمیز و مرتب بود و پر از چیز های قیمتی
+ خانومممممممممم اقای کوچیک عمارت دوباره نیستن
یک خانم که از ظاهرش معلوم بود خدمتکاره با نگرانی داشت سمت پذیرایی بزرگ اونجا میدوئید
با شوک به اومدنش نگاه کردم ، یعنی متوجه حضور من نیست ؟ وقتی داشت از بغلم حرکت میکرد سعی کردم نگهش دارم که دست هام از بدنش رد شد
توی اون لحظه ، سرمای شدیدی بهم منتقل شد
یک سرمای دیوونه کننده ، دست و پاهام بی اراده قفل شده بودن و من با شوک داشتم به یک نقطه روی زمین نگاه میکردم
ولی وقتی سرمای بدنم بیشتر شد ناخوداگاه ترس شدیدی به بدنم تزریق شد
به بغلم نگاه کردم و با خودم رو به رو شدم ، ولی منی که چشم هایی قرمز به رنگ خون داشت
دقیقا داشت توی چشم هام نگاه میکرد ، بدون اراده خودم ضمیر ناخوداگاهم اسمش رو صدا کرد
_ لویی؟
با نگاه خشکی به دری که خدمتکار چند دقیق پیش رفت داخلش اشاره کرد
+برو نجاتش بده ، اگر الان بمیره توی حالی که الان توش زندگی میکنی دیگه وجود نخواهد داشت

A LOVE BTWEEN POWER |CHANBEK|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora