_nothing brakes like a heart_

76 19 12
                                    


Suho pov :

دیشب اصلا نتونستم بخوابم و مدام داشتم با حرص چشم هام رو میبستم و سعی میکردم جونمیون رو حس کنم ولی اثری نبود
قهر کردی ؟ بچم رو کشتی به نظرت باید باهات چیکار میکردم الان هم بیا بیرون و جبرانش کن لعنتی

چشم هام رو با کلافگی باز کردم و به خورشید که داشت غروب میکرد نگاه کردم و با حسرت خودم رو ولو کردم روی زمین
گذشتن ابرا رو نگاه میکردم و به این فکر میکردم چی می‌شد اگر هنوز جادوگر ها وجود داشتن ؟
نگاهم رو به عمارت دادم و به داخلش که تاریک بود نگاه کردم ، انگار من تنها کسیم که نگرانه
هوفی کشیدم و بلند شدم ، نگاهم رو به سمت جنگل دادم و چیزی توی ذهنم جرقه زد ، اگر برم اون داخل طبیعت کمکم میکنه ؟
جادوگر ها قبلا از جنگل کمک میگرفتن، با خوشحالی از فکر جدیدم سریع به سمت جنگل پا تند کردم و با احتیاط پاهام رو روی جاده های غیر متعادل گذاشتم و سعی کردم به عمیق ترین قسمت اون جنگل برم

توی راه سعی کردم تموم قسمت های برگشت رو یادم بمونه و نشونه گزاری کردم و وقتی احساس رضایت کردم از حرکت ایستادم

یه تپه بزرگ عجیب وسط جنگل اونجا بود و بهترین جا برای نشستن به نظر میمومد برای همین به سمتش رفتم و سعی کردم ازش بالا برم
قسمت های فرو رفته اون رو گرفتم و با هر سختی ای که شده ازش بالا رفتم
وقتی به بالا رسیدم نفسی آسوده بیرون دادم

نشستم و به ویو خفنی که جلوم بود نگاه کردم
خیلی خب احساس میکنم قراره جادو جنبلم اینجا کار کنه ، پاهام رو جمع کردم و دست هام رو روی زانو هام گذاشتم و چشم هام رو بستم
الهه ی جنگل‌، ازت میخوام که قدرت هام رو بهم عطا کنی برای نجات افرادت ، از اون ها در راستای تعلیم استفاده میکنم و در راه خیر ازشون برای جنگ استفاده میکنم

با دقت این ها رو توی مغزم ادا کردم و منتظر جوابی موندم
بدنم رو سفت کردم و دوباره تکرارش کردم

به این جادوگر کمک کن خودش رو پیدا کنه

بعد از چند دقیقه احساس عصبانیت زیادی بهم دست داد ، پس نه تنها گرگ ها جادوگر ها رو افسانه میدونستن بلکه الهه ها هم از اون ها دست کشیدن

دست و پاهام بی اراده از عصبانیت میلرزید
چشم هام رو سفت تر روی هم فشار دادم و با عصبانیت توی ذهنم فریاد کشیدم

A LOVE BTWEEN POWER |CHANBEK|Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon