_ fight for our life_

74 20 6
                                    



BEKHYUN POV :

سرم گیج میرفت و سر درد داشتم
روی زمین افتاده بودم ، با گیجی بلند شدم و اتاق دورم رو دیدم و تازه فهمیدم اینجا کجا بود ، مامان بابام
بلند شدم و با وجود سر درد چشم هام رو چرخوندم تا چیزی که میخوام رو پیدا کنم ، با دیدن قاب سریع به سمتش رفتم و اون رو گرفتم
درسته عکس سوخته بود ولی میتونستم صورت هاشون رو تصور کنم
اون ها رو کاملا یادم بود

دستم رو روی قاب کشیدم و سعی کردم الان احساسات رو کنار بزارم
چانیول احتمالا الان با لویی یکی شده باید برگردم تا اون زن نرفته سراغش
با اولین قدمی که برداشتم درد شدیدی توی سینم حس کردم
اروم خم شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم ، الان دیگه میتونستم هیون رو حس کنم با تموم وجودم
خوشحال بودم که هیون اینجاست ، احساس جدیدی داشتم

اروم صاف شدم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم
چشم هام رو بستم و با تعجب زیاد دوباره بازش کردم ، میتونستم صدا ها رو خیلی واضح بشنوم
حتی صدای افتادن سیب از درخت هم توی فاصله ی صد متری رو میتونستم بشنوم ، با احساس الارمی گوش هام رو تیز تر کردم
داره صدام میکنه ..باید برگردم

عکس رو از توی قاب بیرون کشیدم و اون رو توی جیبم جا دادم
با سرعت از اتاق بیرون دوییدم و به سمت خروجی رفتم ، ایندفعه نمیتونید من نمیزارم

با سرعت تموم راه رو بی اراده دوییدم و حتی نمیدونستم راه برگشت رو از کجا بلد بودم ولی فقط به صدای هیون گوش میدادم که داشت منو از درون راهنمایی میکرد
وقتی تونستم ورودی عمارت رو ببینم با خوشحالی خواستم وارد بشم که نگهبان ها جلوم رو گرفتن
با تعجب بهشون نگاه کردم و اون ها که تونستن تعجبم رو بفهمن گفتن :
_ خانم دستور دادن فعلا شما رو اینجا نگه داریم چون دارن با پسرشون خصوصی حرف بزنن

خنده ی عصبی ای کردم
حرف بزنه یا براش نقشه ای کشیده ؟
_ اون عمارت اونقدر کوچیکه که با وجود من نتونه حرف بزنه ؟

نگهبان ها شونه ای بالا انداختن و گفتن :
_ دستوره ما کاره ای نیستیم

خنده ی هیستریکی ای کردم و گفتم :
_ برو کنار باید برم تو

نگهبان بیخیال هنوز اونجا ایستاده بود
بکهیون بدون توجه به اون ها به سمت ورودی حرکت کرد و نگهبان ها هم اون رو نگه داشتن
_ آقا گفتم فعلا اجازه ورود ندارید

بکهیون نمیدونست چرا ولی احساس میکرد صورتش داغ شده
با تموم وجودش داد زد
_ گفتم گمشو کنار از جلوی صورتم

نگهبان ها خشک شدن و بکهیون شوک بهشون نگاه کرد
اون ها دقیقا شبیه ربات کنار رفتن و راه رو براش باز کردن ، بکهیون با گیجی به نگهبان ها نگاه کرد و بعدش با به یاد آوردن مامان چان بدون توجه بهشون تموم راه رو دویید

A LOVE BTWEEN POWER |CHANBEK|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora