فصل اول(میم)پارت 1

244 34 69
                                    

آن روز،یک روز سرد زمستانی در خیابانهای چین بود و به دلیل برف سنگینی که باریده بود،بیشتر مغازه ها و کافه های کنار خیابان تعطیل شده بودند و آدمهای کمی در خیابان دیده میشدند،از دور نور قرمز رنگ تیزی روی سفیدی های برف که زمین را فرش کرده بود به چشم میخورد،درخشش در حدی بود که گویی ستاره ی سرخی از آسمان روی زمین سقوط کرده است و دارد سوسو میزند،وانگ ییبو با یک پالتوی بلند خاکستری پشمی و شال گردن و کلاه سرمه ای رنگ که روی صورتش بود و آن را به طور کامل پوشانده بود،به سختی در میان برف ها قدم بر میداشت،قطر برف باریده شده به قدری زیاد بود که وقتی قدم بر میداشت تا زانو توی برفها فرو می رفت،و این با وجود آن بود که وانگ ییبو قد بلند و پاهای کشیده ای داشت، با یک کیف سیاه ویلون در دست،خودش را به اولین جایی که نشانه ای از آدمها در آن دیده میشد،رساند،آن نور قرمز درخشان از همانجا ساطع میشد، آنجا یک کافه بار بود،که در طبقه ی اولش یک کافه و در طبقه ی زیرزمین آن یک بار وجود داشت،وارد شد و به سرعت خودش را به پشت میز صاحب کافه رساند

صاحب کافه:سلام مشتری،به کافه باره «مولن روژ» خوش اومدین،چطوری میتونم کمکتون کنم؟

وانگ ییبو:سلام،میتونم اول از دستشویی تون استفاده کنم؟بعدش میام یه نوشیدنی گرم سفارش میدم

صاحب کافه:البته که میتونید،ولی اول سفارش تون و بدید مشتری،چون رمز دستشویی روی فیش سفارشی که میدین چاپ میشه

وانگ ییبو:خیلی خب،یک قهوه..اوم... یک اسپرسو،دابل،با دو تا شات وانیل لطفا

وانگ ییبو که روی پایش بند نمیشد،همانجا که ایستاده بود تکان میخورد،به محض گرفتن فیش چاپی به سرعت شروع به حرکت کرد،بدون آن که مسیر را بداند،دوباره پاورچین به سمت صاحب کافه بازگشت و با اینکه آدمهای زیادی داخل کافه و در آن فاصله نبودند با صدای آرام تری حرفش را گفت

وانگ ییبو:گفتین دستشویی کجاست؟

صاحب کافه:طبقه ی پایین،بین زیرزمین و طبقه ی همکف،درست قبل از اینکه به بارِ مولن روژ برسید

وانگ ییبو:باشه مرسی

وانگ ییبو به سرعت از پله ها پایین رفت،به نظر می آمد که کسی درون دستشویی نباشد،کیف ویلون اش را بالای یکی از نگه دارنده هایی که به دیوار نصب بود،گذاشت،زیپ شلوارش را پایین کشید و جلوی دستشویی،سرپایی مردانه ایستاد،قبل از اینکه آن کاری که به خاطرش با عجله به آنجا آمده بود را انجام دهد،با شنیدن صدای ضربه ی بلند و ناگهانی جا خورد،و همانطور که دستش روی زیپ شلوارش بود پشت سرش را نگاه کرد

وانگ ییبو:صدای چی بود؟چیه؟کسی اونجاست؟

وانگ ییبو زیپ شلوارش را بالا کشید و پشت در یکی از دستشویی های فرنگی که دکمه ی درش، رنگ قرمز را نشان میداد و قفل بود ایستاد،انگار صدا از آنجا می آمد

Moulin Rouge❤️ مولن روژWo Geschichten leben. Entdecke jetzt