پارت3

240 35 7
                                    

یونجون با دهن باز به
پسر روبروش نگاه می کرد. در رو پشت سرش بست و وارد پذیرایی شد.
" میگم...گفتی اسمت چیه؟"
بومگیو چشماشو تو کاسه چرخوند
" بومگیوم هیونگ. تو میتونی گیو صدام کنی"
و مشخصه که یونجون طبق میل اون پسر عمل نمی کرد
" خب بومگیو! اتاق های مهمان طبقه ی بالاست. آخر راهرو دوتا اتاق
هست. هرکدوم رو که دوست داری بردار"
..
بومگیو با شوق از جاش بلند شد و به سمت راه پله ی وسط خونه دوید. پله
ها رو دوتا یکی کرد و خودش رو به طبقه ی دوم رسوند. همه ی این اتفاق
ها در عرض پونزده ثانیه افتاده بود و یونجون باید یه فکری برای خشتک
بومگیو و دهنِ مثل غار خودش می کرد.
فاصله ی یونجون تا بومگیو زیاد بود اما صداشو به وضوح می شنید.
" هیونگ جفتشون فوق العادن! وای این یکی تخت دو نفره داره. همین جا
میمونم."
یونجون به شدت نگران تار های صوتی بومگیو بود. درد سری که الان
دچارش شده بود به مراتب وحشتناک تر و دردناک تر از باخت دیشبش
بود؛ و دلیل این درد هم چیزی جز اون پسر تازه وارد و حنجره ی طالییش
نبود.
چمدون خاکی رنگ بومگیو رو برداشت و پیشش رفت. اتاقی که انتخاب
کرده بود نسبتا بزرگ بود. تخت دو نفره ی ساده ای با روکش یاسی رنگ،
توی سه گوش مخالف در قرار داشت و میز توالت و کمد ساده ای، دیزاین
اتاق رو تکمیل می کردند.
بومگیو به حالت ستاره ای روی تخت افتاده و دست و پاهاشو از هم فاصله
داده بود. صورتش بین لحاف نرم تخت پنهون شده بود و به یونجون اجازه
ی دیدن قیافه ی ذوق زده و در عین حال خستش رو نمی داد.
یونجون تقه کوتاهی به در زد تا اون پسر بچه ی بازیگوش رو از حضورش
مطلع کنه.
" بومگیو! چمدونت رو آوردم. اگه نیاز به دستشویی و حموم داشتی میتونی
از سرویس اتاق استفاده کنی. همونی که درش کرمیه."
بومگیو همه ی ذوق و شوقش رو با لبخند پهنی که روی صورتش نشونده
بود، بیان کرد.
" ممنونم هیونگ. واقعا به یه حموم طولانی نیاز دارم."
از نظر یونجون بومگیو شبیه به پسر بچه ی پنج ساله ای بود که مامانش
وعده ی یک روز کامل توی شهربازی رو بهش داده و حاال از شدت ذوق و
شوق، توانایی آروم گرفتن نداره. سری تکون داد و عقب گرد کرد تا بومگیو
و رویای شهر بازی رفتنش رو تنها بذاره، بی خبر از اینکه توهماتش نسبت
به بومگیو، خیلی هم دور از واقعیت نبود...
**
بعد از حموم مفصلی که به تن خسته و عرق کردش هدیه داده بود، تصمیم
به بذل و بخششِ دوباره گرفت و این بار خواب طولانی و عمیقی به چشم ها
و مغزش هدیه کرد.
نمی دونست ساعت چنده اما از تاریکی هوا مشخص بود که مدت زمان
زیادی رو صرف خواب عزیز و نازش کرده. تخت رو به مقصد دستشویی
اتاق ترک کرد. بعد از تخلیه ی مثانه و شستن صورت پف کردش، از
دستشویی و به دنبالش از اتاق بیرون رفت. خونه ی هیونگش توی سکوت
فرو رفته بود و حدس زدن این که یونجون خونه نیست، کار سختی نبود.
از پله ها پایین اومد و مستقیما به سمت آشپزخونه رفت. روده های درازش
سر جنگ افتاده بودند و اگه زودتر یه چیزی کوفت نمی کرد، معده ی
نازنینش هم به دعوای این دو بزرگوار اضافه می شد.
در یخچال رو باز کرد و با پر دیدنش، لبخند پهنی زد. وجود انواع و اقسام
خوراکی ها، نشون می داد هیونگش هم مثل خودش یه آدم تن پروره و این
برای بومگیو یه کشف عالی بود. تکه کیکی از یخچال برداشت. مشغول به
خوردنش شد و متوجه خرده کیک هایی که از بین دستاش روی زمین می
ریخت نبود.
با یادآوری چیزی، قدم هاش رو سرعت بخشید و به اتاقش رفت. از کیف
کولَش، لپ تاپ رو بیرون آورد و به پذیرایی برگشت. روی کاناپه ی یشمی
رنگ دراز کشید و لپ تاپ رو روی پاهاش جا داد. روشنش کرد اما یادش
افتاد پسورد اینترنت خونه رو از یونجون نگرفته. آهی از سر بیچارگی
کشید و هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت.
داشت به تمام راه حل هایی که می تونست باهاشون به مامانش زنگ بزنه
رو بالا و پایین می کرد که در خونه باز شد و بومگیو به خوشحال ترین
حالت ممکنش رسید. از روی کاناپه پرید و به سمت در رفت
سلام هیونگ! خوش اومدی"
یونجون با ابرو های بالا رفته به بومگیو نگاه کرد. اولین بار بود که کسی
بازگشتش به خونه ی خودش رو خوش آمد میگفت. این یه کار فوق بامزه و
عجیب بود که فقط از دست چوی بومگیو بر میومد.
یونجون تشکر زیر لبی ای کرد و به سمت اتاقش روانه شد. اما با صدای
آروم بومگیو ایستاد.
" میگم چیزه هیونگ..پسورد وای فای رو بهم میدی؟میخوام به مامانم زنگ
بزنم"
یونجون به سمتش برگشت و نگاش کرد. خب اگه میخواست به مامانش
زنگ بزنه میتونست از اون تیکه فلز توی دستش که آدما بهش "تلفن
همراه" می گفتند استفاده کنه.
البته واسه یونجون مهم نبود بومگیو با چه
راه روشی قصد برقراری ارتباط با خانوادش داره. پس با بیخیالی شونه هاش
رو بالا انداخت و راهش رو ادامه داد
"18899271"

Wind/یونگیوWhere stories live. Discover now