با اومدن اون سه نفر دوباره خونه به اوضاع نا بسامان خودش برگشت سر و صدای اونا غیر قابل کنترل بود
"قرار نبود فقط بیایم کتاب بومگیو رو بهش بدیم و بریم؟
یونجون که مهمون نوازیش گل کرده بود تعارف کرد
"این چه حرفیه مارک برای شامم یه چیزی سفارش میدم دور هم بخوریم
جونکی که یه فرصت برای تیکه انداختن به یونجون به صورت نامحسوس پیدا کرده بود
"نه ممنون، نمیخوایم مزاحم بشیم آخه"
"مزاحم؟"
توی دلش گفت " خیلی باهوشی جونکی خان"
"چه مزاحمتی شما دوستای منم هستین
"که اینطور! همیشه با دوستات اینطوری هستی!؟ خیلی مهمون نوازی یونجون درحالی که حرص میخورد با خونسردی تمام جواب جونکی رو داد
"البته! در این خونه به روی همه بازه علی الخصوص تو!"
کنار گوشش طوری که دیگران متوجه نشن زمزه کرد
"بیا واسه یه بارم که شده مثل آدم باشیم جونکی"
جونکی از حس گرمای نفس یونجون روی گوشش و تصور اینکه دیشب چه کارایی میتونسته با دوست یکی یه دونش کرده باشه مور مورش شد و هولش داد
"برو اونور بدم میاد! باشه هر چی تو بگی فقط نزدیک من نیا"
چند تیکه ای از مرغ سوخاری که سفارش داده بودن باقی مونده بود و
همشون به حالت دراز کشیده روی مبلا افتاده بودن
نیکی شکمشو گرفته بود و ماساژ میداد
"خیلی خوردم. دارم میترکم"
"آخه تو چقدر شکم داری که ترکیدنش باشه"
"فعلا که من از همتون بیشتر خوردم"
مارک بلند شد و سوییشرتشو روی دستش انداخت
"خب دیگه ما بریم، ممنون بابت غذا
دفعه بعدی شام خونه ی من
"نوش جان، خوش گذشت حتما بهت سر میزنیم
نیکی و جونکی هم تشکر کردن و پشت سر مارک راه افتاد. .
هر سه از در بیرون رفتن اما جونکی برگشت تا با یونجون حرف بزنه
"یه لحظه بیا این طرف یونجون کارت دارم"
جایی که کسی نتونه صداشونو بشنوه ایستادن
به چشمای یونجون خیره شد و چیزی کف دستش گذاشت
"لازمت میشه!... اینم بدون که برای دوست عزیزم خریدمش در جریانی که چرا!؟"
حرفشو زد و بدون اینکه جوابی ازش بشنوه اونجا رو ترک کرد
به چیزی که کف دستش گذاشته شده بود نگاه کرد و از تعجب چشماش
گرد شد....
"لازمت میشه!... اینم بدون که برای دوست عزیزم خریدمش، در جریانی که چرا!؟"
حرفشو زد و بدون اینکه جوابی ازش بشنوه اونجا رو ترک کرد
به چیزی که کف دستش گذاشته شده بود نگاه کرد و از تعجب چشماش گرد شد
* لوب با رایحه میوه های استوایی
"وات د.... بومگیو ؟؟ میشه بیای اینجا"
"چی شده؟ با من کار داشتی؟"
دستشو به کمرش زد و لوب رو نشونش داد
بومگیو لبخند شیطانی زد و پشت چشمی براش نازک کرد
"بذار دو دقیقه بشه از رفتن دوستام بعد به فکر این چیزا باش! خیلی کم طاقتی!"
"نه گیو.... اینو جونکی بهم داد"
بومگیو جا خورد و اون چهره ی خندون و اغواکننده ای که داشت جاشو به چشمای از حدقه بیرون زده داد
"چی!؟ شوخی میکنی! اما..."
بهشون گفتی؟!! یعنی تمام اون تیکه هایی که از سر شب بهم میپرونه بخاطر اینه؟"
"خب... اونا دوستای صمیمی منن... نمیشه که..."
"باشه پس حالا که اینجوریه بیا هدیه ی دوستتو امتحان کنیم و بعدش اگ ازش راضی بودی بازم ازش بخوایم برامون بخره..."
اگه میگفت دلش نمیخواد دروغ میگفت
"اما من خیلی خسته ام!... الان بیخیال دفعه بعد..."
با جلو اومدن یونجون چند قدم به عقب برمیداشت و هر چقدر ازش فاصله میگرفت یونجون بیشتر این فاصله رو پر میکرد تا جایی که کمر بومگیو
به دیوار پشت سرش برخورد کرد و فضای بیشتری برای عقب نشینی نداشت
"خسته ای بیبی؟! خب منم میخوام خستگی رو از تنت بیرون کنم!"
اینو گفت و دستشو روی لبای بومگیو کشید و با دندونش لبای خودشو گاز گرفت
"اگه داری سعی میکنی تحریکم کنی باید بهت بگم موفق شدی آفرین اینجا
رو ببین یه چیزی اینجا بزرگ شده ولی الان نه!"
"بیبی! وقتی مقاومت میکنی بیشتر خواستنی میشی! "
خودشو بیشتر بهش چسبوند و آروم لباشو بوسید و عضو بزرگ شده ی بومگیو رو از روی شلوارش حس میکرد
با یک حرکت بلندش کرد و به دیوار تکیش داد،
بومگیو هم چاره ای جز همراهی کردن نداشت مقاومت دربرابر اون براش غیرممکن بود و برای راحت تر نگه داشته شدنش توسط یونجون، پاهاشو دورکمرش حلقه کرد
بدون قطع کردن بوسه تا اتاق خواب حملش کرد و روی تخت گذاشتش
روش دراز کشید و بعد از یک بوسه ریز دیگه لب پایینشو به دندون گرفت و آروم کشید و ازش جدا شد و کنارش دراز کشید
"اینو بعدا امتحان میکنیم! الان دیر وقته و تو باید صبح زود بری کلاس"
بومگیو توقع اینجوری رها شدن وسط این همه هیجان رو نداشت صداشو بالا برد
"هی تو! مگه مرض داری؟!"
یونجون خندید و به سمت خودش کشیدش و بغلش کرد
"آره مرض دارم! مرض دوست داشتنت
حالا بخواب"
"ماهرانه لاس میزنی! پس میبخشمت! شب بخیر
دستشو توی موهاش برد و نوازش کرد و بومگیو از حس خوبی که بهش دست میداد تو کوتاه ترین زمانی که فکرشو میکرد خوابید
طبق هروز خودشو با خوردن سرگرم کرد تا بومگیو از دانشگاه برگرده
تقریبا توی این یک هفته به این موقع برگشتن بومگیو عادت کرده بود
پاکت چیپس رو باز کرد و جلوی تلوزیون نشست که تلفنش زنگ خورد.
"بومگیو! نمیخوای بیای خونه؟"
"سلام خب بهت زنگ زدم تا توام بیای اینجا، بچه ها گفتن دلشون میخواد
بعد کلاس بریم یه نوشیدنی بخوریم وخوش بگذرونیم منم گفتم بریم اون باری که دفعه پیش منو بردی
همین برای منجمد شدن خون توی رگهاش کافی بود، اون بار دیگه تقریبا قلمروی سوهیون شده بود و یونجون توضیحی برای اینکه به بومگیو بگه اونجا نرن نداشت
"خیلی خب دارم میام"
چاره ای جز همراهی کردنش نداشت، نمیتونست جلوشو بگیره ولی حداقل کاری که میتونست بکنه این بود که باهاش بره و مواظبش باشه.
در کمترین زمان ممکن لباس پوشید و بیرون رفت
با ورودش بوی تند الکل به مشامش رسید، صدای گوش خراش موسیقی
باعث میشد پرده ی گوشش قلقلک بیاد
نور فضا به اندازه ی کافی خوب نبود تا بتونه بومگیو رو پیدا کنه
جمعیت زیادی از دخترا و پسرای مست وسط سالن در حال رقصیدن بودن
و روی خوش قضیه این بود که مطمعن بود بومگیو بین اونا نیست
با فرود اومدن دستی روی شونش به پشت سرش نگاه کرد
"! اومدی
"اینجا چیکار میکنی گیو! اگه اون کیم عوضی اینجا باشه چی تو که میدونی من از اون و رفیقاش خوشم نمیاد"
"صداتو نمیشنوم یونجون! بلند تر حرف بزن"
"دارم میگم چرا؟..."
زیر لب لعنتی فرستاد و دستشو گرفت و سمت صندلیا رفت تا از مرکز صدا دور بشن
"چرا اینجا! این همه بار توی شهر هست"
"
همینجوری! نزدیک ترین باری که بهمون بود اینجا بود
"دوستای خل و چلت کجان؟"
"اونجا"
با دست بهشون اشاره کرد، نیکی از دور هم مشخص بود تا خرخره مست شده و مارک و جونکی در حال گپ زدن و نوشیدن بودن
"انقدر مضطرب نباش! خبری از سوهیون نیست! با این حال من هنوزم نمی فهمم مشکل شما باهم چیه"
الان که بهش فکر میکرد دلیل منطقی پشت خصومتش با سوهیون نداشت
حتی به یاد نمی آورد از کی باهم درگیر شدن
"خب... ما...."
"سلام پسر خوب...!"
صدای ظریف و نازکی حرفشو قطع کرد با بالا آوردن سرش شوکه شد
"بازم که مثل اون شب پریشونی! میخوای دوباره یه کاری کنم که فراموشش کنی؟!
نگران نباش به نرخ قبلی باهات حساب میکنم"
چشمکی زد و دستشو روی رونش گذاشت و نوازش کرد
"... میدونی خب خیلی وقته نیومدی اینجا! راستشو بگم دلم برات"
بومگیو اجازه ی زدن ادامه ی حرفشو نداد
"ببخشید وسط لاس زدنتون مزاحم میشم، میشه لطفا معرفی کنین؟"
"دو تا جنتلمن! سه تایی عالی میشه! نظرتون چیه؟! شرط میبندم بیشتر از تو توی تخت سکسیه!"
شنیدن این حرفا از زبون اون هرزه ی نیمه برهنه براش غیرقابل تحمل بود، حرفاش مثل پتک روی سرش کوبیده میشد و الان وقت نشون دادن واکنش بود
"تو چه غلطی کردی یونجون؟
اولین کاری که باید میکرد دور کردن اون هرزه از اینجا بود
با صدای بلند فریاد زد
گمشو از اینجا"
"من فقط دارم کارمو انجام میدم
با عصبانیت از جاش بلند شد و اونجا رو ترک کرد
شقیقه هاشو ماساژ داد و چشماشو بست، نمیدونست جواب بومگیو رو چی باید بده
"خب... ؟! میشنوم"
"گوش کن گیو... این مال قبله اون فقط یه...
"اوه! جالبه تو قبلنا با هر کی ازت میخواست میخوابیدی! مهربونیِ تو فوق العادست!"
تُن صداشون بلند بود اما صدای موزیک به اندازه ای بلندتر بود که اونا حتی به زور صدای همدیگه رو میشنیدن
"یه جوری رفتار نکن انگار خودت قبل از من کسی نبودی
"من با هیچکدوم از اون آدما نخوابیدم تو اولیش بودی
آخرین جملشو با صدای لرزون زد و تا آخرین حد توانش داد زد
نمیتونست خوب صورت یونجونو ببینه، چشماش پر از اشک شده بود و با
فروریختن هر قطره اشک بالافاصله کاسه ی چشماش پر میشد آخرین حرفشو زد و بدون اینکه منتظر بمونه جوابی بگیره اونجا رو ترک کرد
"بومگیو...گیو صبر کن.... با توام"
پشت سرش راه افتاد تا جلوشو بگیره اما اون کفری تر از حدی بود که آروم بره تا یونجون منصرفش کنه
"هی یونجون"
پشت سرشو نگاه کرد، دوستای بومگیو بودن...
"چه اتفاقی افتاد؟ چرا گیو اینجوری رفت"
"من... من واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم یه سوتفاهم بود"
"بهت گفته بودم..."
اولین کسی که اعتراض کرد جونکی بود
"گفته بودم هیچوقت جرات نکن ناراحتش کنی، و تو قول دادی این اتفاق هرگز نمی افته، حالا چه توضیحی داری
یونجون برای توضیح دادن به دوستای بومگیو وقت نداشت،الان مهم ترین چیز پیدا کردن اون بود مخصوصا که اطراف قلمروی سوهیون گم و گور شده!
"ببخشید بچه ها من باید برم
بدون توجه به بد و بیراهی جونکی پشت سرش میگفت به سمت در خروجی رفت و همزمان با بومگیو تماس گرفت
پاسخی دریافت نمیکرد برای همین تصمیم گرفت خیابونای اطراف رو بگرده کلافه و عصبی شده بود و همینطور نگران جایی رو برای رفتن نداشت و از طرفی پیش دوستاشم نمیتونست باشه فقط یه جای دیگه برای گشتن بود، خونه ی خودش مسیرشو به سمت خونش تغییر داد و سرعتشو بیشتر کرد
در خونه رو باز کرد آروم وارد شد
برقا خاموش بودن و خونه سوت و کور بود به سمت اتاقش رفت و آروم در زد
از صدای گریه های خفه ای که به گوشش میرسید میتونست حدس بزنه پیداش کرده پس تا حدودی خیالش راحت شد
"... بومگیو"
"برو بیرون"
خودشو زیر پتو قایم کرده بود از اون زیر فریاد میزد نفسشو بیرون داد و به سمتش رفت و لبه ی تخت نشست
"بذار حرفمو بزنم بعدش میرم
جوابی نگرفت پس از فرصت برای زدن حرفش استفاده کرد
"منو سوهیون دوستای صمیمی بودیم، تو یه محله زندگی میکردیم و اینجوری
باهم آشنا شدیم، عاشق کارت بازی و قمار بودیم همش باهم توی اون بار شرط بندی میکردیم از یه جایی به بعد این بازیا فقط کل کل و دعوا شد، راستش خودمم نفهمیدم چی شد که انقدر باهم دشمن شدیم
صدای گریه هاش بند اومده بود، به نظر میومد برای گوش دادن حرفاش ساکت شده بود
"از یه تایمی به بعد توی فساد غرق شده بودم، قمار و الکل و اون دخترای هرزه ی توی بار که با کمترین مبلغ باهات میخوابن و دستمزد میگیرن
قسم میخورم بومگیو، اون دختر هیچ رابطه ای با من نداره و نداشته و تنها گذشتم باهاش همون یه باریه که مست بودم و..."
"مشکلت با سوهیون چیه"
با شنیدن صداش آروم گرفت میتونست حس کنه حالا بهتره و میتونه باهاش منطقی حرف بزنه
"اون عاشق تحقیر کردن دیگرانه و هیچوقت دلش نمیخواد بازنده باشه،
همیشه بهترینا رو میخواد و اینجوری شد که بازی دوستانمون تبدیل شد به جنگیدن سر برد و باخت
احمقانست ولی این بازی رو اون راه انداخت"
سرشو نیمه از زیر پتو بیرون آورد و بهش نگاه کرد
"ببین چه بلایی سر چشمات آوردی...
دستشو روی سرش کشید و موهاشو نوازش کرد و پلکاشو بوسید
که صدای موبایل بومگیو از زیر بالش اومد
جونکی.... آره من خوبم...... یونجونم اینجاست پیش منه..... نه نگران نباش یه سوتفاهم بود، حل شد....بعدا میبینمت"
گوشی رو از دستش گرفت و انداخت روی تخت و خودشو روش انداخت و بغلش کرد
"تو گیو کوچولوی مهربون خودمی
"ولم کن! بلند شو دارم له میشم"
"زود باش توام بغلم کن بگو دوسم داری
"بچه شدی! شنیدی که گفتم مشکل حل شد"
"نه حل نشد"
خندید و نفسی از روی کلافگی کشید و صورتشو بین دستاش گرفت و محکم و کوتاه بوسیدش
"حالا چی؟"
سرشو به طرفین تکون داد و مخالفت کرد
دوباره بوسیدش، این بار آروم تر و طولانی تر سرشو عقب کشید و با حالت سوالی نگاش کرد
"! نه"
دستشو زیر لبه های تیشرتش برد و روی شکمش کشید
"شاید الان وقت امتحان کردن هدیه ی دوستت باشه!"
خندش گرفته بود و سعی کرد دست یونجونو از زیر لباسش بکشه بیرون
"! قلقلکم میاد"
"این یعنی نه!؟"
با اخم کمرنگی که اون قیافه ی کیوتش سعی داشت جدیت خودشو حفظ
کنه بهش نگاه کرد
"اگه جرات داری دستتو بیار بیرون تا خردش کنم!"
خنده ی دندون نمایی کرد و دوباره شروع به نوازش بدنش از زیر تیشرتش کرد دست یونجون به خوبی روی پوست نرم و لطیفش حرکت میکرد و
حرارت بوسه هاشون بیشتر شده بود
بومگیو به عقب هولش داد تا بتونه لباسشو دربیاره اما نمیخواست از
بوسیدنشم دست بکشه
کوتاه و سریع میبوسیدش و نفس نفس میزد، همزمان از یقه ی لباسش
گرفت و بیرون کشیدش، و بلافاصله بعد از اون لباس خودشو از تنش درآورد و پرت کرد گوشه اتاق دوباره از گردنش گرفت
و به سمت خودش کشیدش و بوسیدن و از سر گرفت از اینکه یادش میومد اون دختر با اون لباسای سکسی و بدن نما برای یونجون عشوه میآورد حرصش گرفته بود و این حرصو روی لبای اون خالی میکرد
YOU ARE READING
Wind/یونگیو
Actionکاپل: یونگیو خلاصه : جای که چوی بومگیو بخاطر دانشگاه و درسش مجبوره یکماه خونه یونجون زندگی کنه! اما کی میدونه این یک ماه چه تغییراتی توی زندگی هردو بوجود میاره؟ آیا این خوبه یانه *ترجمه شده Genre : Romance Dram Smut Telegram : @Jjukkumizz_ir