پارت11

332 33 11
                                    

جونکی و نیکی زودتر از چیزی که فکرش رو می کرد رسیده بودن
"خب جونکی تو رقص نور و دی جی رو ردیف کن
نیکی، تو هم برو دنبال تنقالت و خبر کردن مهمونا
منم میرم دنبالش"
هر سه برنامه ی بومگیو رو تایید و موافقتشون رو اعلام کردن بومگیو بعد
از اینکه مطمئن شد همه چیز خوبه، از خونه بیرون رفت سوییچ ماشین یونجون رو از اتاقش برداشته بود و لازم نبود برای رفتن به فرودگاه نگرانی ای داشته باشه
سوار ماشین مدل بالای یونجون شد و به سمت فرودگاه حرکت کرد.
بین راه دسته گل بزرگی از گل های مورد علاقه ی هیونگش خرید تا زیبا تر به استقبالش بره.
ماشین رو توی پارکینگ اختصاصی فرودگاه پارک کرد و همراه با دسته گل بزرگ یاس، از ماشین پیاده شد
وارد سالن فرودگاه شد و به سمت قسمت مورد نظرش رفت تا منتظر هیونگش بمونه
بعد از یک ساعت که خبری از مارک نشد، گوشیش رو از جیبش بیرون
آورد و به جونکی زنگ زد
چی شد؟ همه چیز اوکیه؟"
"
"آره گیو همه چیز خوبه کی میرسید؟
بومگیو گردنش رو تاب داد و با چشم های بسته جواب جونکی‌ رو داد
"هنوز نرسیده
جونکی با ناباوری گفت
"چی؟ یعنی چی؟ مگه قرار نبود تا نیم ساعت پیش برسه؟"
بومگیو اخمی کرد
"آره قرار بود ولی تاخیر داره تو نگران نباش
مطمئن باش همه چیز درسته تا ما برسیم
جونکی  باشه ی آرومی گفت و تماس رو قطع کرد.
تصمیم گرفت زمان آزادش رو صرف نوشیدن یک کاپ امریکانو بکنه‌
از کافی شاپ فرودگاه، برای خودش امریکانو و کروسان سفارش داد
بعد از تحویل سفارشش، پشت یکی از میز های کافه نشست و مشغول خوردن شد
حدودا نیم ساعت از تماسی که با جونکی گرفته بود می گذشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد
گوشی رو برداشت و به اسم نیکی خیره شد
انگشتش رو روی دکمه ی سبز کشید و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد
"بله؟"
نیکی با عجله جملات رو پشت هم ردیف کرد
"کجایی هیونگ؟ همه چیز آمادست"
بومگیو سعی کرد آروم باشه و گوشی رو توی دیوار فرودگاه خرد نکنه
"وقتی برسه! متوجهی هنوز نرسیده؟
"
نیکی که اعصاب ضعیف بومگیو رو میشناخت باشه ای گفت و سریع تماس رو قطع کرد
پوفی از سر کلافگی کشید و گوشی رو توی جیب شلوار جینش سر داد میخواست واسه ادامه ی اوقات فراغتش مکان مبارک دستشویی رو انتخاب کنه که صدای اپراتور فرودگاه به گوشش رسید که نشستن پرواز لس آنجلس رو خبر می داد.
لبخند شادی زد و به سمت قسمت ارایول حرکت کرد
تا چند دقیقه دیگه مارک رو می دید و نمی تونست انکار کنه چقدر دلش براش تنگ شده
بین مسافر هایی که وارد سالن می شدند چشم می چرخوند تا کسی که به
خاطرش دو ساعت معطل شده بود رو پیدا کنه.
بعد از چند دقیقه، هیونگش با دو چمدون بزرگی که پشت سرش می کشید پیدا شد.
بومگیو خندید و دستش رو بلند کرد حالا که مارک رو میدید،
می فهمید چقدر دل تنگش بوده
"هیونگ!"
مارک دنبال منبع صدای آشنایی که شنیده بود و گشت و فقط چند ثانیه طول کشید تا تونست بومگیو و دست بالا رفته اش رو پیدا کنه.
با لبخند به سمت دوست و دونسنگ قدیمیش رفت بومگیو دستاش رو باز کرده بود و منتظر بود مارک توی آغوشش فرو بره.
وقتی تونست دستاش رو ببنده که مارک توی آغوش ریزش جا گرفته بود
زیر گوش هیونگش گفت
"دلم برات تنگ شده بود هیونگ!
مارک هم دستاش رو دور کمر باریک بومگیو پیچید و لب زد
"منم همین طور گیو!"
بعد از فشار آرومی که به بدن مارک وارد کرد، از آغوشش بیرون اومد و به صورت زیبای هیونگش خیره شد
"بریم خونه؟"
مارک ابرو بالا انداخت
"خونه؟ منظورت خونه ی همون آدمیه که اتراق کردی؟"
بومگیو خندید
"نگران نباش چند روزی رفته سفر بعدشم یه غلطی می کنیم دیگه."
مارک هم سر تکون داد
تازه متوجه دسته گل یاس توی دست های گیوشده بود.

Wind/یونگیوWhere stories live. Discover now