Wind/یونگیو

پارت20

از زمان پیامی که از بومگیو دریافت کرده بود سه ساعت میگذشت

تقریبا هوا رو به تاریکی بود و بومگیو هنوز برنگشته بود

تصمیم گرفت بهش زنگ بزنه تا هر جا که هست بره دنبالش

بعد از سه بار تماس بی پاسخ حدس میزد گوشیش سایلنت باشه یا شایدم

مستقیم رفته خونه ی مارک
تنها راهی که داشت این بود که بره اونجا و ببینه گیو اونجاست یا نه

تا رسیدن به خونه ی مارک چندین بار دیگه شماره ی بومگیو رو گرفت ولی جوابی نمیگرفت
اینکه نگران شده بود رو انکار نمیکرد، چون بومگیو عادت داشت هر یه ساعت بهش پیام بده، حتی در حد فرستادن یه ایموجی قلب !
و الان حدود 4 ساعت بود ازش خبری نداشت

پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا زودتر به خونه ی مارک برسه و از نگرانی دربیاد
زنگ درو دوبار فشار داد و بلافاصله با پشت دست به در کوبید
طولی نکشید که مارک درو براش باز کرد

"هی! چرا انقد هولی اومدم دیگه!
صورت رنگ پریده و بی حال یونجون لبخند روی لب مارک رو محو کرد
چی شده مرد! حالت خوبه؟"
"گیو... بومگیو اینجاست؟"

چی؟! نه به من گفته بود با تو میاد

همین جواب نه برای فروریختنش کافی بود

یعنی بومگیو عزیزش کجا بود

"مارک.... من نمیدونم اون کجاست هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده
بیا تو ببینیم چی شده"

نیکی و جونکی که دهنشون از شدت خنده در حال پاره شدن بود با دیدن
چهره ی در هم مارک و یونجون ساکت شدن
"چی شده؟"

یونجون انگار که زبونش دیگه توانایی حرف زدن مگر با بومگیوش رو نداشت فقط با چشمایی که حتی پلک نمیزدن به جونکی نگاه کرد

مارک به سمت گوشیش رفت تا با گوشی خودش به بومگیو زنگ بزنه

"اخیرا دعوایی یا بحثی نداشتین که بخواد باهات قهر کنه و جوابتو نده؟"

"نه مارک... نه ، من بهش قول دادم امروز کلی قراره بهش خوش بگذره"

جونگی متوجه شد مسئله مهمی پیش اومده که ازش بی خبره و داشت از این بی خبری دیوونه میشد فریاد زد

"میشه بگین اینجا چه خبره"
"یونجون میگه نزدیک 4 ساعته از بومگیو خبر نداره و هر چی باهاش تماس میگیریم جواب نمیده، شما دو تام زنگ بزنین شاید جواب داد"

چی داری میگی، آخرین باری که دیدمش گفت میخواد بره جزوه هاشو کامل کنه حالشم خوب بود"

"آخرین پیامشم به من این بود که نهایت 2 ساعت دیگه میاد خونه ولی جواب تلفنشو نمیده"

"خب فکر میکنی باید چیکار کنیم الان؟"

یونجون از جاش بلند شد و سوئیچ ماشینشو برداشت