با نور آفتابی که روی صورتش افتاده بود، بیدار شد
سرش به شدت درد می کرد از درد زیاد سرش ناله ای کرد و چشماش رو به هم فشار داد.
بعد از چند ثانیه چشماش رو آروم آروم باز کرد
از ساعت دیواری اتاق فهمید یازده صبحه و زیاد خوابیده بود!
از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت
دلش یه دوش آب سرد میخواست پس به خواسته ی دلش احترام گذاشت و وارد حموم شد.
خوشبختانه دزد دستگیره های شیر آب اونا رو سرجاشون گذاشته بود!
دوش آب سرد سرحال آورده بود اما هنوز هم سردرد بود
بعد از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شد و دنبال مارک گشت.
مارک رو توی اتاق های طبقه ی دوم پیدا نکرد حدس میزد هیونگش زودتر از اون بیدار شده باشه
پس از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد.
مارک پشت میز آشپزخونه نشسته بود و با گوشیش ور میرفت.
بومگیو سلامی کرد و به تبعیت از هیونگش، پشت میز نشست.
مارک لبخند گرمی زد
"صبح بخیر بومی بشین تا برات قهوه بیارم"
بومگیو بدون حرف سر تکون داد
مارک همراه با فنجون قهوه، کاغذی روی میز گذاشت
"
"راستی، این کاغذ به یخچال چسبیده بود
بومگیو کاغذ سفید و کوچیک رو برداشت و شروع به خوندنش کرد
"سلام بومگیو راستش من میدونم که دیشب باهات خوب رفتار نکردم و بابتش شرمنده ام اما توهم خونه ی منو به یه کلاب تبدیل کردی! بهم حق بده که عصبانی بشم صبحونه رو آماده کردم امیدوارم به عنوان هدیه ی بخشش بهش نگاه کنی تا هردومون، همدیگه رو ببخشیم!
" -یونجون
بومگیو با حرص برگه رو پاره کرد باورش نمیشد یونجون انقدر پررو باشه که بخواد ازش عذرخواهی کنه اونم با صبحونه!
مارک نگاهی به چهره ی درهم بومگیو انداخت.
پسره ی احمق فکر کرده با یه کودن مثل خودش طرفه!
وای حالم ازش بهم میخوره..."
بومگیو متوجه نبود که در حال بالا آوردن دلخوریش از یونجونه
مارک نگاه متعجبی به بومگیو انداخت باید یه جوری آرومش میکرد
"چته گیو؟"
بومگیو با خشم گفت
"چیزیم نیست هیونگ!"
مارک شونه هاش رو بالا انداخت
"هرطور راحتی ولی من یه پیشنهاد داشتم"
بومگیو با شک به مارک نگاه کرد
"چه پیشنهادی؟"
مارک که تونسته بود توجه بومگیو رو جلب کنه لبخندشیطانی ای زد بیا حسابش رو برسیم!"
"
بومگیو ابرو هاش رو بالا انداخت
یعنی چی؟ چجوری؟"
لب های مارک بیشتر کش اومدن قرار بود یه روز پر دردسر و فان رو بگذرونن..!
صدای تق تق در باعث شد سرش رو بالا بگیره
"بیا تو"
کای با سینی وارد اتاق شد
"از کی تا حالا نقش آبدارچی رو بازی میکنی هیونینگ کای؟"
کای صورتش رو کج کرد و جواب هیونگش رو داد
"تقصیر منه به فکرتم"
و سینی رو روی میز یونجون گذاشت
هردو، فنجون قهوه رو برداشتن و شروع به خوردن کردن هیچی بهتر از یه قهوهی خوب نمیتونست خستگی رو از تنشون بیرون کنه
بعد از چند دقیقه کای به حرف اومد
"دیشب چی شد؟"
یونجون پوفی کشید
چی میخواستی بشه؟ با یه نامه ازش عذر خواهی کردم"
کای با شیطنت جواب داد
یعنی میخوای بگی مثل یه پسر بچه ی دبیرستانی نامه نوشتی؟"
"
یونجون مشتش رو به سمت بازوی کای که روی میز نشسته بود حواله کرد
"خفه شو!"
کای خنده های از ته دلش رو آزاد کرد بین خنده هاش بریده بریده گفت
"از همین.. اخلاق...گندته..که خوشم میاد..هیونگ"
یونجون چیزی نگفت و باقی قهوه اش رو با یه نفس سر کشید
کای اشک گوشه ی چشمش که از خنده ی زیاد سر ریز شده بود پاک کرد و گفت
"برنامه ی امروزت چیه؟"
یونجون به نقطه ای از میز خیره شده بود
"نمیدونم احتمالا فقط استراحت"
کای چیزی نگفت از روی میز بلند شد و به سمت در حرکت کرد
"اگه برنامه ای داشتی بهم خبر بده
یونجون به تکون دادن سرش اکتفا کرد کای از اتاق خارج شد و سکوت آرامش بخشی فضا رو در بر گرفت
یونجون سرش رو روی میز گذاشت و به دیشب و اتفاقات ریز و درشتش کرد
(فلش بک)
بعد از تموم شدن مهمونی به اتاقش رفته بود تا با بومگیو چشم تو چشم نشه. با اینکه میدونست بومگیو اونقدری مست هست که به محض رفتنش
به اتاق بیهوش بشه اما ترجیح میداد به اون یک درصدی که میگفت ممکنه همدیگه رو ببینن توجه کنه
لباساش رو از تنش بیرون آورد و با بالا تنه ی لخت زیر لحاف نرمش پناه گرفت
سردردی که از خوردن الکل زیاد نشئت میگرفت نمی ذاشت بخوابه. مدام پهلو به پهلو می شد و توی ذهنش گوسفند ها رو میشمرد تا شاید خوابش ببره، اما انگار قرار نبود شب آرومی داشته باشه
از اولش هم معلوم بود شب آرومی نداره از زیر لحاف گرم و نرمش بیرون اومد و اتاق رو به مقصد آشپز خونه ترک
کرد میخواست قرص بخوره تا بلکه خواب بره از اتاق که خارج شد، با در اتاق باز موندهی بومگیو مواجه شد
چراغ های اتاق خاموش بود و یونجون احتمال می داد بومگیو خواب باشه.
جلوتر رفت و از بین در سرک کشید بدن خسته و مست گیو، بین لحاف بزرگش گم شده بود و صدای نفس های آرومش خبر از خواب
بودنش میدادن
اتفاقاتی که بینشون افتاده بود به ذهنش اومده بودن با دیدن بومگیو که با آرامش خوابیده بود، عذاب وجدان وجودش رو در بر گرفت
میدونست کهرفتار خوبی از خودش نشون نداده و یه جورایی حق رو به اون پسرک می داد
از نظر یونجون، مادر بومگیو پسرش رو دست اون سپرده بود و یونجون تو امانت داری گند زده بود
پوفی کشید و از چارچوب در اتاق بومگیو فاصله گرفت
به سمت آشپز خونه حرکت کرد و قرص مسکن رو از جعبه ی قرص ها برداشت قرص رو بدون آب خورد و به اتاقش برگشت بعد از چند دقیقه سردردش کمتر شد و احساس بهتری پیدا کرد
با فکر به بومگیو و جبران کردن چشماش رو بست باید از گیو به خاطر رفتار نامناسبش عذر خواهی می کرد
پایان فلش بک
بعد از تموم شدن کارش مستقیم به سمت خونه حرکت کرد
صدای خنده های مارک و بومگیو خونه رو پر کرده بود یونجون به سمتمنبع صدا که آشپزخونه بود رفت توی چارچوب در ایستاد و به شیطنت هاشون خیره شد
مارک اولین کسی بود که متوجه حضور یونجون شد به سمتش برگشت و سلام کرد. بومگیو هم به تبعیت از هیونگش، به سمت یونجون برگشت.
لبخند مرموزی زد و با روی باز به هیونگش خوش آمد گفت
"سلام هیونگخسته نباشی"
یونجون که حدس می زد بومگیو قضایای شب قبل رو فراموش کرده و یا اون رو بخشیده لبخند زد و جواب سلام مارک و بومگیو رو همزمان داد
قبل از اینکه جو سنگین بشه بومگیو یونجون رو به اتاقش فرستاد تالباسش رو عوض کنه و دوش بگیره
"هیونگمیتونی قبل از ناهار یه دوش بگیری زود بیا که غذا سرد نشه"
یونجون پیشنهاد بومگیو رو پذیرفت و به سمت اتاقش روانه شد وقتی مطمئن شدن که یونجون از صحنه ی جُرمشون دور شده، شروع به تکرار و مرور نقشه کردن
مارک زمزمه کرد
"من ظرف ها رو میارم سر میز تو حواست به یونجون باشه."
بومگیو با ذوق سر تکون داد و از گاز و قابلمه های روش دور شد
حدودا ده دقیقه گذشته بود که هیکل یونجون توی چهارچوب در قرار گرفت.
بوی غذا باعث قار و قور کردن شکمش می شد
به سمت میز رفت تا زودتر غذا بخوره و با نشستنش، دو پسر دیگه رو هم به نشستن دعوت کنه.
بومگیو زودتر از مارک پشت میز نشست دستاش رو زیر چونش گذاشت و با لبخند پهنش به یونجون خیره شد
سنگینی نگاه بومگیو باعث می شد معذب باشه
به بومگیو و لب های کشیده اش نگاهی انداخت
"چرا اینجوری بهم نگاه می کنی؟"
بومگیو لبخندش رو پهن تر کرد
"چجوری؟"
یونجون سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و زیر لب گفت
"جوری که انگار من همه چیزتم!"
بومگیو چشماش رو گرد کرد مطمئن نبود چی شنیده اما به وضوح حرف یونجون رو شنیده بود واقعا
بومگیو جوری به یونجون نگاه می کرد که انگار همه چیزشه؟ خود بومگیو هم جواب این سوال رو نمی دونست
باید ساعت ها یا شاید هم روز ها برای فکر کردن وقت می ذاشت تا به جواب درست و معقولی برسه.
سرش رو به دو طرف تکون داد تا افکار منفی و گیج کننده رو دور کنه
به مارک نگاه کرد هیونگش جلوی اجاق گاز ایستاده بود و محتویات قابلمه رو هم می زد باید یه جوری حواس یونجون رو از مارک و کار هاش پرت می کرد.
بدون فکر شروع به حرف زدن کرد
"راستی هیونگدیشب مگه قرار نبود بری سفر؟ چی شد برگشتی؟"
یونجون با یادآوری دیشب و کار بومگیو اخمی کرد
"لازم نیست شاهکارت رو بهم یادآوری کنی چویبومگیو!"
بومگیو که تازه فهمیده بود گند زده آب دهنش رو قورت داد و لبخند مصنوعی ای زد.
"ای بابا چرا سخت می گیری هیونگ؟ من فقط یه سوال پرسیدم"
یونجون چشم غره ای رفت و جواب سوالش رو داد
"سفرم کنسل شد احتمالا هفته ی بعد میرم."
بومگیو "آهان"ای گفت و سرش رو پایین انداخت
هر دو با اومدن مارک به سر میز، سر بلند کردن
مارک یک بشقاب جلوی یونجون و بشقاب دیگه ای جلوی بومگیو گذاشت به سمت کابینت برگشت تا ظرف خودش رو هم بیاره پشت میز نشست و سعی کردن با حرف زدن جو سنگین شده رو گرم کنه
"چرا نشستین منو نگاه می کنین؟ بخورید دیگه اونقدرا هم بد مزه نشده."
بومگیو چاپستیکش رو برداشت و کمی از محتویات ظرفش رو خورد.
"عالی شده هیونگ"
مارک لبخندی به بومگیو و تمجید به جاش زد
صدای یونجون باعث شد چشم از بومگیو بگیره
"خوشمزه ست ممنون"
مارک نیشخندی زد اگه یونجون اونجا نبود اونقدر می خندید تا دهنش جر بخوره. افسوس می خورد که نمی تونست بیشتر بمونه و چهره ی برافروخته و زار یونجون رو ببینه.
بدون حرف شروع به خوردن غذا کرد
هنوز چند دقیقه ای از آخرین مکالمه نگذشته بود که دوباره یونجون قصد شکستن سکوت بینشون رو کرد
"پس شما ها گی هستید!"
با این حرفش غذا توی گلوی بومگیو پرید و باعث شد با شدت سرفه کنه.
مارک بر خلاف بومگیو واکنش خاصی نشون نداد و بی تفاوت به غذا خوردنش ادامه داد
"مشکلی داره؟"
بومگیو بین سرفه هاش گفت و منتظر جواب یونجون موند. با این که آبروش جلوی فامیلشون رفته بود اما نمی تونست از خیر زبون سه متریش بگذره
یونجون نگاهی به بومگیو انداخت.
صورتش به خاطر سرفه های مکرر سرخ شده بود و باعث می شد بامزه تر بشه
"کیه که مشکل داشته باشه؟"
یونجون با لحن شیطونی گفت و به غذا خوردنش ادامه داد. دعا می کرد مارک اونجا نبود تا صورت گل افتاده و سرخ بومگیو رو بوسه بارون کنه.
ابروهاش از فکری که از ذهنش گذشته بود بالاپرید
واقعا می خواست بومگیو رو ببوسه؟
یعنی اگه مارک نبود، اون رو می بوسید؟
ذهنش درگیر بومگیو بود که مارک از پشت میز بلند شد.
"من دیگه دارم میرم."
بومگیو بلافاصله پرسید
"کجا؟"
مارک به سمت نشیمن رفت همون طور که از آشپز خونه دور تر می شدصداش رو بالا برد.
"میرم خونه ی جونکیبهم گفت برم پیشش
تو هم اگه میخوای بیا بریم."
قبل از اینکه بومگیو جوابش رو بده یونجون با صدای نسبتا بلندی گفت
"بومگیو هیچ جا نمیاد"
بومگیو با نگاه متعجبش به یونجون خیره شد
یونجون بدون توجه به بومگیو مشغول خوردن غذا بود
حداقلش این بود که خود بومگیو هم حوصله ی خونه ی جونکی رو نداشت وگرنه قطعا با یونجون به خاطر دخالت توی کارهاش دعوا می کرد
مارک که بیشتر موندن رو جایز نمی دید
سریع خداحافظی کرد همراه باچمدون هاش از خونه خارج شد.
بعد از اینکه خوردنشون تموم شد بومگیو مسئولیت جمع کردن میز و شستن ظرف ها رو قبول کرد.
یونجون هم تصمیم گرفت به اتاقش بره و کمی استراحت کنه. قبل از اینکه از آشپز خونه خارج بشه به سمت بومگیو برگشتبومگیو پیشبند سفید با خال خالی های صورتی رو به کمرش بسته بود و در حال کلنجار رفتن با دستکش های صورتی بود
یونجون نتونست خودش رو کنترل کنه و به چهره ی در حال تفکر و کیوت بومگیو نخنده.
هی بومگیو
بومگیو با صدای یونجون سرش رو بالا گرفت و بهش خیره شدمیتونست ته مایه های خنده رو از صورت یونجون حس کنه.
"بله؟"
صحنه ی چند دقیقه پیش مقابل چشم های یونجون رژه می رفت و نمیذاشت حالت جدی بودنش رو حفظ کنه.
به سختی خودش رو کنترل کرد و گفت
"می خوام بدونی هرچی هم بشه میتونی روی من به عنوان دوست حساب کنی. من نمیگم با جونکی رفت و آمد نکن. اختیار زندگی هر شخصی دست خودشه
من فقط میگم
احتیاط کن به من اعتماد داری دیگه مگه نه؟"
بومگیو مات و مبهوت حرف ها و صدای مست کننده ی یونجون شده بود.
بی اختیار لب باز کرد و جواب سوال یونجون رو داد
"بیشتر از هرکسی"
یونجون با شنیدن جوابش، لبخند گرمی زد و بعد از چند ثانیه، از آشپزخونه خارج شد.
بومگیو هنوزم گیجِ حرف های یونجون بود
انگار هر کلمه از حرف هاش مورفینی بودن که توی سلول های بدنش جا خوش می کردن و اون رو به
آروم بودن دعوت می کردن شاید هم هر حرف های یونجون پروانه هایی بودن که زیر شکمش جمع می شدنو از هر طرف به یه طرف دیگه پرواز می کردن
بومگیو واقعا گیج شده بود میتونست قسم بخوره بدنش تو آروم ترین حالت ممکنه اما نمیتونست آشوب دلش رو منکر بشهاین همون چیزیه که بهش میگن عشق؟
همون عشقی که همه ی آدم ها ازش حرف می زنن و
پزش رو به هم میدن؟
نفس عمیقی کشید و بازدمش رو با شدت بیرون داد
دو دستش رو به سینک ظرف شویی تکیه داد و سرش رو بالا گرفت.
نمیتونست از فکر یونجون و رفتارش در بیاد
شاید اگه مشکل دستشویی واسش پیش نمی اومد
تا ساعت ها به یونجون فکر می کرد.
با حس فشاری که توی شکمش حس می کرد از سینک جدا شد. با سرعت دستکش ها و پیشبند رو از خودش جدا کرد و به سمت دستشویی دوید
اونجا راحت تر میتونست به یونجون و رفتار هاش فکر کنه
با صدای در از خواب پرید چشماش رو میچرخوند تا نشونه ای از یه موجود زنده پیدا کنه که وارد اتاقش شده اما چیزی نبود.
خودش رو به عقب پرت کرد سرش با شدت به بالش زیر سرش برخورد کرد. پوفی کشید و از جا بلند شد.
نگاهی به ساعت انداخت حدودا دو ساعت خوابیده بود و یونجون از این بابت ناراضی و ناراحت نبود.
کش و قوسی به بدنش داد و وارد سرویس اتاق شد
شلوار و باکسرش رو پایین کشید و روی دستشویی فرنگی نشست. هر دو آرنجش رو روی
زانوهاش گذاشت و به طرف جلو خم شد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدایی توجهش رو جلب کرد. میتونست
حس کنه صدا از لوله های دستشویی میاد، پس احتمالا صدا از دستشویی طبقه ی پایین که دقیقا زیر دستشویی اتاقش قرار داره، میاد.
اون صدای مضحک هر لحظه تکرار می شد و یونجون رو به خنده می انداخت. بعد از اینکه از تموم شدن کار خودش مطمئن شد، از سرویس بیرون اومد و از اتاق خارج شد.
در اتاق بومگیو باز بود اما اثری از خودش دیده نمی شد
از پله ها پایین رفت و همین طور صداش رو بالا برد
" بومگیو؟"
بومگیو روی مبل سه نفره ی نشیمن دراز کشیده بود و توی خودش جمع شده بود به سختی سرش رو بالا گرفت
"من اینجام هیونگ"
یونجون توجهش به پسر بچه ی کیوتی که با مظلوم ترین حالت ممکن روی مبل نشسته بود، جمع شد
خنده ی ریزی کرد و به سمتش رفت.
"چرا اینجا خوابیدی؟"
بومگیو آهی کشید و چیزی نگفت از جاش بلند شد و به سمت دستشویی حرکت کرد قبل از وارد شدن به دستشویی به سمت یونجون برگشت تا خواسته اش رو به زبون بیاره
"هیونگ میشه گوش هات رو بگیری؟"
ابرو های یونجون بالا پریدن منظورش چی بود؟
"یعنی چی؟"
بومگیو آه عمیق تری کشید و با سر پایین افتاده گفت
"فقط گوشات رو بگیر یا هندزفری بذار تو گوشت لطفا."
یونجون چیزی برای گفتن نداشت قیافه ی بومگیو زار تر از اونی بود که بخواد باهاش جر و بحث کنه پس بدون حرف، سرش رو تکون داد بومگیو زیر لب تشکری کرد و وارد سرویس شد.
کنجکاوی یونجون با بسته شدن در بیشتر شد
دور از انسانیت بود اگه فالگوش وایمیستاد اما نمیتونست کرم درونش رو متوقف کنه جلو تر رفت
و روی نزدیک ترین مبل به دستشویی نشست
هنوز پنج ثانیه نگذشته بود که صدا هایی که بومگیو نمی خواست شنیده بشن، بلند شد
یونجون دست جلوی دهنش گرفت و شروع به خندیدن کرد
باورش نمیشد از اون هیکل ریز جثه همچین صدا های نابی بیرون بیاد
بعد از چند دقیقه، بومگیو از دستشویی بیرون اومد و با یونجونی مواجه شد
که روی مبل نشسته و از خنده ریسه میره.
از خندیدن یونجون فهمید که هیونگش به درخواستش عمل نکرده و صدا های مضحک باد معده اش رو شنیده.
اخمی کرد و خطاب به یونجون گفت
"قرار بود گوشات رو بگیری!"
یونجون آخرین خنده هاش رو بیرون داد و با نفسی که بریده بریده شده بود لب زد
"متاسفمنتونستم جلوی خودم رو بگیرم."
بومگیو اخمش رو پررنگ تر کرد حتی فکر کردن به اینکه یونجون اون صدا ها رو شنیده باعث می شد بخواد خودش رو حلق آویز کنه.
به سمت مبل سه نفره رفت و خودش رو روش انداخت.
یونجون که بی حوصلگی بومگیو رو دید، خواست از در بهتری برای مکامله وارد بشه
"اسهال شدی؟ غذای ظهر بهت نساخته؟"
بومگیو با یاد آوری نقششون و مارک آه بلندی کشید و بدون فکر شروع به حرف زدن کرد
"آره اسهال شدم و الانم دارم میمیرم قرار بود تو به جای من به این درد مبتلا بشی. اگه اون مارک هیونگ احمق حواسش رو جمع می کرد و ظرف ها رو جا به جا نمی داد..."
یونجون بین حرف های احمقانه ی بومگیو پرید
"چی؟ شماها میخواستید من رو اسهالی کنید؟"
بومگیو که تازه فهمیده بود گند زده، سرش رو برگردوند و به یونجون خیره شد. میتونست حس سردرگمی و عصبانیت رو از چهره اش بخونه.
لعنت به زبونی که بی موقع به حرف بیاد و اینجوری بدبختش کنه.
یونجون از سر جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت
"پس حقته! انقدر درد بکش تا بمیری"
و از پله ها بالا رفت تا به اتاقش برسه
بومگیو به هیکل یونجون که هر لحظه بیشتر از دیدش خارج می شد خیره شد و آهی کشید.
دلش شکسته بود این سزاوار همچین رفتاری نبود حداقل از نظر خودش که نبود.
اون به مامانش نیاز داشت که دست روی سرش بکشه، براش دارو و دوا بیاره و ریز ریز قربون صدقه اش بره از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت به یار و رفیق قدیمی و جدیدش نیاز داشت. فقط اون میتونست توی این تنهایی به کمکش بیاد و کنارش باشه.
وارد اتاق که شد، مستقیم به سمت کوله پشتیش رفت. از جیب بغلش پاکت سیگارش رو بیرون آورد و همراه با فندک از اتاق خارج شد.
نمیدونست میتونه توی خونه سیگار بکشه یا نه و از اونجایی که الان هم موقعیت حرف زدن با یونجون رو نداشت، تصمیم گرفت به حیاط بره و کارش رو اونجا انجام بده.
هوا نسبتا سرد بود پس باید لباس گرمی می پوشید تا لااقل سرما نخوره و وضعیت رو برای خودش بدتر نکنه.
بلیز بافت مامان دوزش رو برداشت و تن کرد
از اتاق خارج شد قدم هاش رو بلند بر می داشت تا زودتر به حیاط برسه در اصلی رو که باز کرد باد سردی به صورتش برخورد کرد. از سوز سرما صورتش رو جمع کرد و دستاش رو محکم تر به هم گره کرددر رو بست و چند قدم جلوتر رفت
حیاط خونه ی یونجون نسبتا بزرگ بود.
بومگیو جلوتر رفت و زیر سایه ی بید مجنون نشست سیگاری از پاکتش بیرون اورد و روی لب هاش گذاشت فندک رو زیرش گرفت و روشنش کرد. گرمای شعله ی آتیش باعث شد کمی حس خوب بگیره
پشت سر هم از سیگار پک می گرفت و دودش رو بیرون میداد.
وقتی مطمئن شد سیگارش تموم شده، اون رو روی زمین سرد خاموش کردو فیلترش رو گوشه ای انداخت.
خواست از جا بلند بشه و به داخل خونه برگرده اما نفهمید چی شد که
سرش گیج رفت و چشماش سیاهی رفت.
سعی کرد دستش رو به درخت بید بگیره تا از افتادنش جلوگیری بشه اما نتونست زود اقدام کنه و پشتش محکم به زمین برخورد کرد.
از دردی که به پشتش وارد شده بود نالید کاش می تونست یونجون رو صدا کنه تا کمکش کنه اما نه! یونجون به اون گفته بود حقشه گفته بود انقدر درد بکش تا بمیری.
اشک توی چشماش جوشید حس غربت داشت حس تنهایی نمی ذاشت یه لحظه آروم بگیره قطره های اشک دونه دونه روی گونه اش می نشستند و تا چونه اش پایین می اومدن.
حتی جرئت بلند شدن نداشت می ترسید دوباره سرش گیج بره و بیوفتهگریه اش شدت گرفت دلش برای مامانش تنگ شده بود. اگه مامانش بود سر و روش رو می بوسید و نازش رو می خرید بومگیو ناراحت و دل شکسته بود حس تنهایی و غربت خفه اش کرده بود شدت گریه اش با یادآوری مادرش بیشتر شده بود. بلند بلند گریه می کرد و هق می زد.از اتاق بیرون اومد در اتاق بومگیو هنوزم باز بود و خبری از خودش نبود پله ها پایین اومد و صداش زد
" بومگیو؟ گیو کجایی؟"
به مبلی که بومگیو روش دراز کشیده بود نگاه کرد اما اثری از بومگیو پیدا نکرد
صداش رو بلند تر کرد و دوباره صداش زد
هی بومگیو؟ کجایی؟"
"
خبری از بومگیو نبود چشماش رو اطراف خونه می چرخوند تا شاید اثری ازش ببینه چشمش که به دستشویی خورد، ناخوداگاه لبخند زد به سمت دستشویی رفت و تقه ای به در زد.
"بومگیو؟اونجایی؟"
منتظر جواب بومگیو موند اما صدایی نشنید دوباره حرفش رو تکرار کرد اما باز هم بی جواب موند نگرانی داشت از پا درش می آورد نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه؟
بدون فکر در دستشویی رو باز کرد اما با محیط تاریک و سرد دستشویی برخورد کرد. خبری از بومگیو نبود.
در رو بست و صداش رو بلند تر کرد
"بومگیو؟ گیو؟ کجایی پسر؟"
شاید بیرون رفته و به یونجون نگفته که از خونه خارج شده. شاید رفته خونه ی جونکی تا پیش دوستاش باشه اما چرا قبلش خبر نداد؟
به سمت اتاقش رفت تا لباس بپوشه و به خونه ی جونکی بره سرسری پالتوی بلندی پوشید و شلوارش رو عوض کرد. با سوییچ ماشین از اتاق خارج شد.
به نشیمن که رسید خواست از پله ها پایین بره تا به ماشینش برسه اما چشمش به در حیاط برخورد کرد که بهتر بود قبل از رفتن اونجا رو هم چک میکرد
به سمت در رفت و بازش کرد باد سردی به صورتش خورد. چشماش رو ریز کرد تا با دقت بیشتری نگاه کنه
جثه ی کوچکی که زیر درخت بید مچاله شده بود توجهش رو جلب کرد.
قلب یونجون ریخت! دلش آشوب شده بود یعنی بومگیو چندین ساعت تو سرما نشسته بود؟
با سرعت به سمتش رفت و جلوش زانو زد.
هی بومگیو؟؟ حالت خوبه؟"
"
چشم های بومگیو بسته بود و آروم نفس می کشید با صدای یونجونسعی کرد چشماش رو باز کنه انگار به پلک هاش وزنه ی صد کیلویی بسته بودن
به هر سختی ای که بود چشماش رو باز کرد و به چهره ی نگران یونجون خیره شد
"هیو...نگ"
KAMU SEDANG MEMBACA
Wind/یونگیو
Aksiکاپل: یونگیو خلاصه : جای که چوی بومگیو بخاطر دانشگاه و درسش مجبوره یکماه خونه یونجون زندگی کنه! اما کی میدونه این یک ماه چه تغییراتی توی زندگی هردو بوجود میاره؟ آیا این خوبه یانه *ترجمه شده Genre : Romance Dram Smut Telegram : @Jjukkumizz_ir