پارت4

368 46 4
                                    

بومگیو "ممنون" کشداری تحویل یونجون داد و سمت کاناپه رفت تا
پوزیشن قبلیش رو بازسازی کنه. پسورد رو وارد کرد و به محض وصل
شدنش، به مامانش زنگ زد.
اینکه مادرش حتما باید دردونه پسرش رو می دید تا خیالش از بابت
سلامتیش راحت بشه، غیر معمول و عجیب نبود. هر چی باشه مادر بود و
چوی بومگیو تک پسر خانواده! حساسیت های پدر و مادرش رو درک می کرد و
با روی خوش پشت صفحه ی لپ تاپ نشسته و منتظر پاسخ مادرش بود.
با صدای لهجه دار مادرش، ناخواسته لبخند پررنگی زد.
" سلام مامان. خوبی؟ بابا خوبه؟"
مادرش، از دیدن تک پسرش انرژی مضاعفی گرفته بود و این انرژی رو به
بومگیو هم منتقل می کرد.
"خوبیم عزیزم. تو خوبی؟ جات خوبه؟ توی راه که اذیت نشدی؟"
"منم خوبم. نه خیلی راحت رسیدم سئول."
"خوبه. یونجون چطوره؟ بهش بگو دلم براش خیلی تنگ شده"
"اونم خوبه. باشه بهش میگم."
یونجون از پله ها پایین اومد. کوچیکترین توجهی به بومگیو که مشغول
خوش و بش با مادرش بود نکرد و وارد آشپزخونه شد.
از در یخچال، بطری آبجویی بیرون آورد و بازش کرد. صدای بومگیو به
گوشش نمی رسید و یونجون حدس می زد مکالمش تموم شده باشه. به هر
حال نمی تونست بذاره فکر آروم حرف زدن بومگیو به ذهنش خطور کنه.
اون روی تار های صوتی طلایی بومگیو، جور دیگه ای حساب باز کرده بود.
از اُپن آشپزخونه نگاهی به پذیرایی انداخت. حدسش درست بود. بومگیو
مکالمش رو تموم کرده بود و حالا با تمرکز زیادی مشغول انجام کاری بود.
اونقدری که متوجه حضور یونجون و نشستنش روی مبل روبروش نشه.
یونجون نگاه اجمالی ای به بومگیو انداخت. فرصت نکرده بود بومگیو رو
طبق استاندارد های شخصی خودش بسنجه و حالا که پسر کوچکتر این
فرصت رو بهش داده بود، باید ازش استفاده می کرد.
ابروهای پرپشتش باعث شده بودند چهرش مردونه تر به نظر برسه اما لب
هاش همه ی معادلات رو به هم میریخت
در واقع اون لب ها برای یک پسر، بیش از حد زیبا و هوس برانگیز بودند.
بینی خوش فرم و موهای لختش که از دو طرف روی صورتش افتاده بودند،
اون شاهکار رو تکمیل می کردند.
نگاهش رو از صورتش پایین تر آورد و روی بدن بومگیو چرخوند. هیکلش
مشخص می کردند که بومگیو قطعا یه پسره! خوشبختانه حالت خوابیدنش
به یونجون این اجازه رو می داد تا درباره ی پاهاش هم نظر بده.
رون های توپر و خوش فرمی داشت که باز هم یونجون رو درباره ی این
که بومگیو یه پسره، دو دل می کرد. تا جایی که پوزیشن بومگیو بهش راه
داده بود، راضی به نظر می رسید.
در حقیقت، بومگیو در مقابل استاندارد های زیبایی یونجون ، چیزی کم
نداشت و بلکه اضافه هم داشت!
با صدای بومگیو، دست از دید زدنش برداشت و نگاهش کرد اما مخاطب
حرف های بومگیو خودش نبود.
hey what's up bro?" "
یونجون از انگلیسی حرف زدن بومگیو و جواب انگلیسی ای که گرفته بود
تعجب کرد. با کی حرف می زد؟
" منم خوبم. امروز رسیدم سئول."
کره ای حرف زدن دو طرف باعث شد یونجون راحت تر به کنجکاویش
برسه!
" جات خوبه بومگیو؟ اون پسره ای که دربارش حرف میزدی چطوریه؟
میشه بهش اعتماد کرد؟"
" هی هیونگ آروم باش. چیزی نیست فقط یه کم بد اخلاقه و یه کم هم
باهام حرف نمیزنه و یکم هم نسبت به منو کارام بی توجهه. ولی در کل
خوبه. تو چی؟ نمیخوای برگردی کره؟ آب و هوای آمریکا به دلت
نِشسته؟
چشم های یونجون گرد شدند. انگار بومگیو واقعا متوجه حضورش نشده
بود که این طور دربارش حرف می زد.
" دارم کارامو میکنم که برگردم. اما فکر نکن نفهمیدم بحث رو عوض
کردی چوی بومگیو! انقدر بیخیالی طی کردن هم خوب نیست پسر. میدونی
اگه بفهمه تو..."
"هی هی هیونگ ترمز بگیر. اون قرار نیست چیزی بفهمه..."
گردنش رو تابی داد تا از دردی که دسته ی کاناپه بهش داده بود کم کنه
اما... ناگهان با چشم های طلبکار و ابروهای بالا رفته ی یونجون مواجه شد.
هی بومی ؟ چی شد؟ اینترنت قطع شد؟"
"
هیسونگ به تصویر خشک شده ی بومگیو نگاه، و فکر می کرد اینترنت
دوستش دچار مشکل شده. غافل از اینکه اینترنت پر قدرت تر از روز اولش
کار می کرد. انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا آبروی
بومگیو رو جلوی هیونگ جدیدش ببره
بومگیو خشکش زده بود و حتی توانایی پلک زدن رو هم توی خودش نمی
دید. یونجون بدون هیچ تغییری توی حالتش، به بومگیو نگاه می کرد.
بومگیو آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و سعی کرد خودش رو جمع
و جور کنه. دست خودش نبود. از صبح که پا توی این خونه گذاشته بود،
ترس از یونجون رو مثل هاله ای در اطرافش احساس می کرد. حالا کمتر
از دوازده ساعت زمان برده بود تا جایزه ی بزرگترین گندی که می تونست
روز اول آشنایی بزنه رو به نام خودش ثبت کنه.
به سمت صفحه لپ تاپ برگشت. نگاه خیره ی یونجون باعث شده بود
ناخواسته دچار لکنت زبون بشه
" میگ..میگم هیونگ...من بعدا به تو ز..زنگ میزنم"
و تماس رو قطع کرد. به بک گراند لپ تاپش خیره شده بود و جرئت نفس
کشیدن هم نداشت. حتی هری پاتر و شخصیت های متفرقه اش هم اون
لحظه نمی تونستند از استرسش کم کنند.
"پس من بد اخلاق و بی توجهم! مگه نه؟"
بومگیو آب دهنش رو قورت داد. بالا و پایین رفتن سیب گلوش از نگاه
یونجون دور نموند. یونجون پوزخندی زد و از جاش بلند شد.
منطق حکم می کرد از بومگیو به خاطر حرفاش عصبانی باشه، اما کار پسر
کوچیکتر در نظرش شجاعانه و بامزه بود.
با همون پوزخندی که روی لبش بود به سمت پله ها رفت. در حقیقت کار
بومگیو جسورانه بود و تونسته بود توجه یونجون رو جلب کنه، اما یونجون
هم راه و روش خودش رو برای تلافی داشت.
"من دارم میرم دوش بگیرم"
یونجون گفت و منتظر واکنشی از طرف بومگیو نموند.
با رفتن یونجون ، دست روی قلبش گذاشت و نفسِ حبس شدش رو بیرون
داد. قلبش توی سینش به جنب و جوشِ کم سابقه ای افتاده بود و بومگیو
می تونست ضربان بی وقفش رو زیر دستش احساس کنه. از روی مبل بلند
شد تا به اتاقش بره. بهتر بود فعال جلوی اون کوه یخی آفتابی نشه، نه
حداقل تا زمانی که هردوشون اتفاق امشب رو فراموش کنن.
وارد اتاق شد و روی تخت افتاد. حتی فکر کردن به نیم ساعت پیش باعث
می شد بخواد سرش رو به دیوار بکوبه. روز اول آشناییشون به لطف خودش
و زبون درازش به گند کشیده شده بود. نمیدونست باید چیکار کنه یا
چجوری حرف های مزخرفش رو جبران کنه. باید با یکی حرف می زد،
وگرنه حرفاش رو دلش میموندن و بومگیو هم آدمی نبود که چیزی رو توی
خودش نگه داره. گوشیش رو از روی پاتختی کنار تخت برداشت. پسورد
وای فای خونه ی یونجون رو وارد کرد و منتظر شد سیل پیام های
دوستاش تموم بشن.
قبل از هرچیزی، وارد اینستاگرام شد. فالور های اینستای بومگیو اون لحظه
به دو دسته تقسیم می شدن: دسته ی اول اونایی بودن که شوق و ذوق
دانشگاه رفتن خفشون کرده بود و از هرچیزی که زندگیشون رو به دانشگاه
مربوط می کرد، فیلم و عکس به اشتراک گذاشته بودن؛ و دسته ی دوم
کسایی بودن که از شوق و ذوق دسته ی اول در حال خفه شدن بودن.
خوشبختانه یا متاسفانه، بومگیو جزو دسته ی دوم بود و بعد از گذشت سی
ثانیه از باز کردن اینستاگرام، تصمیم به بستنش گرفت. بین دوست های
دوران دبیرستانش، دنبال بهترین گزینه برای مشورت گرفتن می گشت که
صدای نوتیف پیام گوشیش بلند شد.
" فردا بیام دنبالت باهم بریم؟"
مارک بهترین گزینه برای مشورت گرفتن بود. مابقی دوستاش
اونقدر عقل و شعور نداشتن که بتونن توی اینجور زمینه ها کمک حالش
باشن.
انگشت شستش رو روی نوتیف پیام گذاشت. صفحه ی چت مارک باز شد
و کلمه ی آنلاین نشون می داد دوستش منتظر جوابه. به پیامی که مارک
فرستاده بود توجهی نکرد و مشغول تایپ شد مارک! یه گندی زدم. بهم بگو که میتونی کمک کنی درستش کنم."
پیامش رو فرستاد. انگار مارک توی صفحه ی چتش با بومگیو نشسته بود
که پیامش به محض تیک خوردن، دیده هم شد. به صفحه ی گوشی چشم
دوخت و منتظر شد تا مارک جواب مورد انتظارش رو بده.
" بستگی به گندش داره بگو ببینم چیکار کردی."
بومگیو لبخند محوی زد و تایپ کردن رو شروع کرد. تمام اتفاقات روزش
رو توی پیام بلند بالایی نوشت و فرستاد. با مردمک های لرزونش به صفحه
گوشی نگاه می کرد. بعد از پنج دقیقه پاسخ مارک به دستش رسید.
" گیو! بهت تبریک میگم. گندایی که میزنی هر روز بزرگتر و آبدار تر از
روز قبل میشن. به معنای واقعی کلمه گند زدی." بومگیو اخمی کرد
" خفه شو مارک! زدم که زدم. حالا بگو چه غلطی کنم."
و با اخم منتظر شد
" خب نمیدونم. میتونی ازش عذر خواهی کنی"
بومگیو با خوندن پیام مارک ، کف دستش رو به پیشونیش کوبید. حتی
توی انتخاب آدم برای مشورت گرفتن هم گند زده بود.
" عذرخواهی کنم؟ دیوونه شدی مارک یا داری سر به سرم میذاری؟"
بعد از ده ثانیه، جواب مارک به دستش رسید
" نه دیوونه شدم و نه سر به سرت میذارم ولی اگه فکر میکنی
جواب نمیده، میتونی شام بپزی براش."
بومگیو نیشخندی زد. فکر بدی نبود. میتونست با دست پخت فوق العاده
ای که داره، یونجون رو خر کنه.
سریع از مارک خداحافظی و گوشی رو به سمت دیگه ی تخت پرت کرد.
از اتاق بیرون اومد و نگاهی به اطراف راهرو انداخت. صدای آب از اتاق
یونجون به گوش می رسید و نشون می داد دوش گرفتن یونجون هنوز
تموم نشده. از پله ها پایین اومد و وارد آشپزخونه شد. تصمیم گرفت با یه
تیر، دو نشون بزنه و غذایی که خودش هم هوس کرده بود درست کنه.
تک تک کابینت ها رو به دنبال قابلمه گشت و بالاخره بعد از سه دقیقه،
تونست کابینت قابلمه ها رو پیدا کنه. یک قابلمه ی نسبتا بزرگ ازش
بیرون آورد و از آب پرش کرد. قابلمه رو روی اجاق گاز گذاشت. نودل
هایی که حین زیر و رو کردن کابینت ها پیدا کرده بود، باز کرد و توی آب
انداخت.
بعد از پنج دقیقه، ادویه ی مخصوص نودل رو بهش اضافه کرد و با جنگال
هم زد. زیر لب آهنگی زمزمه می کرد که یک دفعه با صدایی از جا پرید.
"چیکار میکنی؟"

بومگیو دستش رو روی قلبش گذاشت و سرش رو برگردوند. ضربان تند
قلبش که در حال آروم گرفتن بودند، با دیدن یونجون، تندیشون رو از سر
گرفتن. یونجون با حوله ی پیچیده شده دور کمرش، توی چارچوب در
ایستاده بود و دست به کمر، بومگیو رو نگاه می کرد.
فرو ریختن قطره های آبی که از موهاش روی سینش می ریختن با فرو
بردن آب دهن بومگیو همزمان شده بود. بومگیو نمی تونست چشم از اون
صحنه بگیره. یونجون با اون عضله های سکسی و خیس روبروش وایساده
بود و با چشم های نافذش، بهش نگاه می کرد.
انگار از چشمای یونجون گلوله گلوله آتیش پرت می کردن که تن بومگیو
زیر موجی از گرما در حال ذوب شدن بود. نگاهش رو به سختی از یونجون
گرفت و سعی کرد خودش و صداش رو کنترل کنه.
"نودل درست کردم هیونگ. لباست رو بپوش و بیا"
یونجون که متوجه لرزش صدای بومگیو شده بود، پوزخند زد. بدون حرف
به سمت اتاقش برگشت و سعی کرد به سرخ شدن گونه های بومگیو
واکنشی نشون نده.

Wind/یونگیوOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz