پارت24

166 18 9
                                    

لحن عصبانی و ناراحتش با همین پیام ساده مشخص بود و تمام تلاشش میکرد تا حرکت احمقانه ای نکنه
مارک طبق درخواست سوهیون و میل شخصی خودش به دیدنش اومد، این بار
با پای خودش بدون اینکه کسی دنبالش بیاد، اون دیگه آدرس اونجا رو یادگرفته بود
وارد خونه شد و طبق معمول به سمت اتاق شخصی اون پیش رفت با پشت دست دو بار به در زد و وارد شد
"!! سلام! نیومدی استقبالم"
سوهیون سرشو بین دستاش گرفته بود و بعد از چند ثانیه ای که از ورود مارک به اتاقش گذشته بود سرشو بالا آورد
چهره ی خنثی یا حتی مایل به برافروختگیش لبخند روی لب مارک و از بین برد
"سلام..."
"فقط یه سلام خشک و خالی؟"
سوهیون بدون اینکه چیزی بگه آه بلندی کشید و سمت در اتاقش رفت و بستش
و بلافاصله قفلش کرد و کلیدشو توی جیبش گذاشت
مارک کم کم ترس به وجودش نشسته بود، این سوهیون بی روح و عصبانی کسی نبود که تا دیروز عاشقش بود و قفل کردن در کار عادی و لازمی در اون لحظه نبود
"مشکل چیه ؟ چرا درو قفل کردی؟"
"بشین مارک"
آروم و بدون عجله جلو رفت و خودشم درست رو به روش، روی همون مبلی که برای اولین بار باهاش معامله کرد نشست
"چیزی هست که لازم باشه بهم بگی؟"
مارک سکوت کرد و با تعجب به چشمای قرمز سوهیون نگاه کرد از درون درحال متلاشی شدن بود چون ترس اینکه سوهیون از چیزی بو برده باشه به وجودش افتاده بود
بدون اینکه حرفی بزنه سرشو تکون داد و نه گفت
"پس نیست... "
تلوزیونی که روی دیوار رو به روی میزش نصب شده بود رو روشن کرد و دکمه ی پلی رو فشار داد و مکالمات مارک و گیو پخش شد
مارک در اولین ثانیه ای که اون ویدئو پلی شد چشماشو بست و محکم فشار داد
یه چیزی توی دلش فرو ریخت، تمام امیدی که برای نجات بومگیو داشت، تمام امیدی که حتی برای نجات سوهیون از کسی که درحقیقت نیست و داشت اداشو درمیآورد، و حتی تمام امیدی که برای داشتن سوهیون تا همیشه داشت
"من توضیح میدم ..."
سوهیون بدون اینکه اجازه بده حرفشو کامل کنه بلند داد زد
چیو توضیح بدی مارک؟؟! اینکه چه جوری دور هم جمع شدین و این نقشه ی کثیف و برای من کشیدین؟؟ یا اینکه چقدر وقت گذاشتی تا یاد بگیری اون جمله های عاشقانه ی حال بهم زنِ دروغینتو بهم بگی و خامم کنی؟ کدومشو میخوای بهم توضیح بدی؟"
مارک جز سکوت و چشمایی که غرق اشک بودن چیزی برای گفتن نداشت
"اونا دروغ نبودن ، قسم میخورم نبودن... اولش نقشه بود تو راست میگی
اما هیچکدوم از احساساتم بهت دروغ نیست باور کن"
"من باورت کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی، فکر کردی چون آدم احساساتی هستم میتونی خر فرضم کنی؟! تمام مدتی که فکر میکردم داری
برای حال خوب من، منی که گفتی دوسم داری تلاش میکنی درحال دویدن برای رسوندن بومگیو به یونجون بودی!
میبینی! همونطور که بهت گفتم هیشکی منو دوست نداره از اول زندگیم بازنده بودم و خواهم بود، تو بهم ثابتش کردی
حرفاشو با فریاد زد و این آخرین باری بود که نتونسته بود اشکاشو جلوی مارک کنترل کنه
دوباره قدرتشو از دست داده بود چون وجودش کاملا شکسته بود
من فقط میخواستم تو آدم بهتری بشی، میخواستم یه آدم معمولی مثل همه بشی و بدون دغدغه اینکه الان ممکنه بلایی سرت بیاد کنارت بمونم"
سوهیون پوز خند زد و از جاش بلند شد و دستی به دهنش کشید
"تو واقعا فکر کردی با یه باند خلافکار رو به رویی نه؟! پس نشونت میدم..."
بلافاصله اسلحه شو در کمرش باز کرد و خشابشو کشید
سرشو سمت مارک گرفت و ماشه رو فشار داد
مارک چشماشو محکم بست و اخم کرد
سوهیون ماشه رو فشار داد اما اثری از صدای شلیک گلوله نبود
میبینی! حتی الانم بهم اعتماد نداری! چطور ادعا میکنی دوسم داری!؟
من شاید عوضی باشم، ولی آدمکش نیستم"
خشاب اسلحه شو فشار داد و روی زمین خالیش کرد، هیچ ماشه ای از توش بیرون نیفتاد
از توی جیبش کلید نقره ای رنگ کوچیکی بیرون آورد و سمت مارک روی میز پرت کرد
"دوستتو بردار و ازینجا گمشین بیرون، دیگه ام هیچوقت برنگرد"
به سمت در اتاقش رفت تا بیرون بره که مارک صداش زد
"صبر کن سوهیون اینجوری که فکر میکنی نیست داری اشتباه میکنی
و اون بی تفاوت تر از آدمی که از قبل بود از اتاق خارج شد...
مارک دیوونه شده بود، نمیدونست بهترین کار چیه
اینکه دنبال سوهیون بره و مجابش کنه به حرفاش گوش بده یا اینکه از فرصت استفاده کنه و قبل از اینکه اون پشیمون بشه بومگیو رو از اتاق بیرون بیاره
کلید و برداشت و به سمت اتاق گیو رفت و درو باز کرد
بومگیو پشت میزش نشسته بود و داشت با کلم بروکلی های توی بشقابش که علاقه ای به خوردنشون نداشت بازی میکرد
با دیدن مارک چشماش گشاد شد و لبخند زد
"هیونگ!! دوباره اومدی!!؟"
"زود باش باید بریم
این بهترین خبری بود که توی این چند روز از کسی شنیده بود یا میشه گفت تنها خبر خوبی که شنیده بود
بدون معطلی از اتاق بیرون رفت و پشت سر مارک با ترس و اضطراب راه افتاد
"سوهیون کجاست؟ چه جوری منو داری میبری بیرون؟ نقشه تون گرفت؟"
شنیدن درباره ی اون نقشه بیشتر عذابش میداد
"برات تعریف میکنم گیو لطفا انقدر حرف نزن فقط دنبالم بیا"
بومگیو اونقدر خوشحال بود که متوجه ناراحتی و مشغولیت مارک نشده بود تمام مسیر اونجا تا خونه رو با لبخند به بیرون نگاه میکرد
بلخره میتونست هیونجینو ببینه، بیشتر از هر لحظه ایی توی زندگیش دلتنگ کسی بود
"یونجون میدونه من دارم میام؟"
"نه"
"پس بهش نگو! میخوام سورپرایز بشه"
مارک سری تکون داد و بقیه مسیرو رفت
زنگ درو زد و منتظر شد تا باز بشه
بومگیو پشت سر مارک خودشو قایم کرد تا کسی نبینش
در خونه باز شد و یونجون بدون اینکه منتظر بمونه با نیم نگاهی به صورت
مارک دوباره داخل خونه شد و منتظر موند مارک بیاد داخل
"خبر تازه ای داری؟"
مارک سکوت کوتاهی کرد و نفسشو بیرون داد
"آره، یه خبر تازه که خودش اومده"
یونجون اخم کرد و متعجب به صورت مارک نگاه میکرد
بومگیو که هنوزم شیطنت های مخصوص خودشو حتی توی این شرایط داشت از توی راهرو پرید بیرون
"...!! تاداااا"
یونجون مثل کسی که بهش برق متصل کرده باشن از جا پرید، زبونش بند اومده بود و تنها چیزی که به ذهنش میرسید دویدن سمتش و بغل کردن اون بود
براش مهم نبود کجاست و کی کنارشون ایستاده، تنها کاری که مغزش بهش دستور میداد قاب کردن صورت بومگیو بین دستاش و بوسیدنش بود
یونجون بهش فرصت نقش کشیدن نمیداد، جوری میبوسیدش که انگار قراره دوباره برای مدتی ناپدید بشه
بومگیو راهی برای نفس گرفتن نداشت و با دستاش قاب دستای یونجونو باز کرد و سرشو عقب کشید
هی! من اینجام قرار نیست جایی برم نفس بکش
یونجون که هنوز باورش نمیشد با دستش صورت و موهای بومگیو رو لمس کرد و با تعجب به مارکی که دست به سینه بوسه طولانی اونا رو تماشا میکرد نگاه کرد
"چطوری فرار کردین؟"
مارک آهی کشید و به سمت در خروجی رفت
"مفصله... میگم براتون، فعلا از حضور همدیگه لذت ببرین، من میرم دنبال بقیه بچه ها و بهشون خبر میدم که گیو برگشته"
با رفتن مارک دوباره به دنیای دونفره ی خودشون برگشتن، یونجون نمیدونست دلتنگیشو با بوسیدن و بغل کردنش رفع کنه یا ساعت ها بشینه و به صورتش نگاه کنه
"دلم برات تنگ شده بود... هیونگ!"
یونجون موهاشو نوازش کرد و لبخند زد
"مهم نیست چی صدام میزنی فقط دیگه هیچوقت از کنارم نرو"
بومگیو دوباره بغلش کرد و خودشو به سینه ی یونجون فشرد، دلش تنگ شده بود برای شنیدن تپش قلبش، برای تمام دقایقی که یونجون بدون اینکه خسته بشه ساعتها بغلش میگرفت
حالا اونقدر دلتنگ بودن که همه ی اینا رو باهم در همون لحظه میخواستن یونجون دستشو گرفت و روی مبل نشوندش و خودشم کنارش نشست
"بگو ببینم اذیتت که نکردن؟"
"اولش چرا، حتی روزی که منو دزدیدن اون نره غول تو دهنم مشت زدن و کنار لبم خونی شد ولی بعدش باهام خوب شدن"
لباشو آویزون کرد تا خودشو براش لوس کنه
یونجون شستشو روی لباش کشید و چند تا بوسه ی کوتاه روی نقطه های مختلف لبای بومگیو گذاشت
"همینجا بود؟"
بومگیو که شیطنتش گل کرده بود سرشو تکون داد
"فکر نمیکنم، دوباره امتحان کن"
دوباره بوسیدن شو ادامه داد
"حالا چی؟"
"خب... نمیدونم مطمعن نیستم یونجون هدفشو فهمیده بود و خندید
با کمال میل به بوسیدنش ادامه داد
این بار طولامی تر و آروم تر زبونشو روی لباش میکشید و گاهی خیلی آروم ازشون گاز میگرفت
بومگیو بلند شد و پاهاشو دو طرف یونجون گذاشت و روی پاش نشست حالا با تسلط بیشتری میتونست صورت دوست پسرشو قاب بگیره و با خیال راحت ببوسش یونجون لباشو روی گردنش گذاشت و با دستاش که دور بومگیوحلقه
شده بود روی بدنش گردش میکرد
"لاغر شدی... مارک گفت غذاتو نمیخوردی چرا آخه؟"
"به همون دلیلی که توام زیر چشات گود شده و مطمعنم توام لاغر شدی! با اینکه هیچوقت در مقابل غذاهایی مثل اونایی که برام میاوردن مقاومت نداشتم ولی واقعا نسبت بهشون بی میل بودم
"تعجب میکنم... مارک چیکار کرده که باعث شده سوهیون انقدر دل رحم بشه"
بومگیو اخماشو توی هم کرد و پرسید
"مارک؟"
یونجون نفسشو بیرون داد و آه کشید
"میشه اول بذاری ببوسمت؟ بعدش بهت میگم"
بومگیو خندید و سرشو برای ادامه ی بوسه جلو برد
برای حس گرمای نفساش روی لباش دلش تنگ شده بود و لبهای پر حرارت یونجون این دلتنگی رو بی پاسخ نمیذاشت
لباشو میمکید و با زبونش خیسشون میکرد جوری که انگار واقعا اونا طعم دارن
دستشو از زیر لباسش وارد کرد و پوستشو لمس کرد که صدای زنگ در اومد
بومگیو با ناله ازش جدا شد
"چقدر زود اومدن..."
از روی پاش بلند شد و شخصه رفت تا درو باز کنه اما قبل از اون موهای بهم ریختش که توسط دستای یونجون ژولیده شده بود رو صاف کرد و دکمه های لباسش که تا نیمه باز شده بود رو بست با باز شدن در، تو کسری از ثانیه جونکی خودشو توی بغلش انداخت و تا آخرین توانش بین بازوهایش فشارش داد
"بومگیو... دلم برات تنگ شده بود حالت خوبه؟"
شونه هاشو گرفت و به عقب کشیدش تا وضعیتشو چک کنه
"پسر خیلی لاغر شدی، حتما بهت سخت گرفتن، وای خدایا منو ببخش که هیچ کاری ازم بر نیومد"
بومگیو که اجاره ی حرف زدن بهش داده نمیشد دوباره جونکی رو بغل کرد
"من حالم خوبه جونکی آروم باش. نه اذیتم نکردن، الان اینجام نگران نباش"
نیکی پشت سر جونکی داخل خونه شد و بهش دست داد، و شونه شو به شونش زد
"خوش برگشتی دلم برات تنگ شده بود، خداروشکر که بخیر گذشت آخرین نفر مارک وارد خونه شد، همونقدر مثل چند ساعت پیش پکر و بی حس و حال بود
با دیدن بومگیو لبخند کوتاهی زد و سرشو تکون داد و بلافاصله از کنارش رد شد و از ارتباط چشمی باهاش طفره رفت
بومگیو درو بست و پشت سر بقیه وارد خونه شد
"واقعا دلم برای دیدن دوباره ی این جمع تنگ شده بود، از همتون ممنونم "
"درواقع باید از مارک هیونگت تشکر کنی! تمامشو مدیون اونیم "
یونجون گفت و بعد از حرفش به مارک نگاه کرد
"این فقط کمترین کار برای نجات بهتریم دوستم بود "
"خب... حاالا میشه به منم بگین چی گذشته تو این مدت؟! چه جوری سوهیونو راضی کردین؟ چه باجی بهش دادین که بیخیال شد؟"
جونکی لبخند شیطانی زد و با خنده رو به مارک کرد
"چند تا اصطالح قلبمه سلمبه مالی یاد گرفت و به سوهیون گفت که اگه میخواد حال یونجونو بگیره کمکش میکنه تا شرکتشو ورشکست کنه، البته که چهره ی جذاب و سکسی مارک توی ترغیب کردن سوهیون به همکاری بی تاثیر
نبوده"
مارک لبخند زورکی زد و کنترل تلویزیونو سمتش پرت کرد
"خفه شو دروغگو!"
بومگیو بازم از جرئیات نقشه شون بی خبر بود و به مارکی که از وقتی که اومده بود دنبالش مثل همیشه خندون و سرحال نبود چشم دوخته بود
"ولی مارک... اتفاقی افتاده که حالت خوب نیست؟"
"نه هیچی من فقط خسته ام... میتونم برم خونه؟ فردا شب همتون مهمون خونه ی من قبل از گرفتن تایید از سمت کسی از جاش بلند شد و به سمت در رفت همگی از تغییر یهویی مارک متعجب بودن کسی که از صد درجه به صفر
مطلق رسیده بود
"میبینمتون..."
با رفتن مارک در بسته شد و همه بهت زده بهم نگاه میکردن غیر از یونجون که از همه چیز خبر داشت..
نیکی شونه هاشو بالا داد و پرسید
"کسی چیزی گفته که ناراحتش کرده؟"
یونجون سمت یخچال رفتن تا چند تا نوشیدنی برای خوردن بیاره باکس نوشیدنی رو روی میز گذاشت و خودشم کنار بومگیو نشست
"نه کسی چیزی نگفته، اما من میدونم چرا کشتیاش غرق شدن... میگم براتون جریان از چه قراره

از خونه بیرون اومد و تصمیم گرفت یه مسیری رو برای بهتر شدن حالش پیاده بره
برای برگشتن بومگیو خداروشکر میکرد اما در ازاش چیزی رو از دست داده بود که بدست آوردن دوبارش غیر ممکن بود، اعتماد شکسته شده میخواست باهاش حرف بزنه اما میدونست زمان خوبی نیست، سوهیون عصبانی
تر از اونیه که بخواد مارکو ببینه، برای همین گوشیشو برداشت و بهش پیام داد
"لازمه یه چیزایی رو بهت توضیح بدم، حتی که بازم نظرت اینه دیگه
هیچوقت منو نبینی... باید باهات حرف بزنم، لطفا..."
چند دقیقه ای به صفحه ی گوشیش خیره بود اما هیچ جوابی ازش دریافت نکرد، مارک بدجوری چانو بازی داده بود
****
بالخره بعد از مدتی دوباره حس خوبی که توی بغلش داشت رو تجربه کرد بومگیو دلش برای تمام شبایی که یونجون آروم بغلش میگرفت و روی پشتش دست میکشید تا خوابش ببره تنگ شده بود، دلش میخواست تا
آخر عمرش همینجوری بمونه و تا ابد بخوابه، دلش میخواست تا آخر عمرش عطر تنش توی ریه هاش جریان داشته باشه
"حالا مارک چی میشه؟ راستی راستی عاشق سوهیون شده؟"
یونجون آهی کشید و سرشو تکون داد
"نمیدونم... نمیدونم چی میشه، دلم براش میسوزه"
بومگیو کمی فاصله گرفت و به چشمای یونجون نگاه کرد
بیا کمکش کنیم، مگه اون کسی نبود که خودشو به خطر انداخت تا منو نجات بده؟ بیا ما هم همینکارو براش بکنیم
یونجون بومگیو رو به سمت خودش کشید و دوباره فاصله ی بینشونو پر کرد و موهاشو بوسید
"کمکش میکنیم، اما نمیدونم چطور"
روز جدیدشو شروع کرد، روزی که نسبت به بقیه ی روزهای گذشتش متفاوت بود
هیچ چیز باعث نمیشد از ته دل بخنده، مثل همیشه با کوچیکترین چیزایی مثل ماهی توی تنگش که دور خودش میچرخید خندش نمیگرفت کلی پیام برای سوهیون فرستاده بود که به هیچکدومش جواب نداده بود
تلفنش زنگ خورد و با بی میلی سمتش رفت تا جواب بده
"مارک بیدار شدی؟"

"فقط میخواستم بگم نگران نباش، پیداش میکنیم، میخوام بدونی تنهات نمیذاریم
"یونجون بهتون گفته؟...راستش خجالت میکشم ازتون. نتونستم احساساتمو کنترل کنم"
"کاری نکردی که بابتش عذر خواهی کنی پس نگران نباش ما کنارتیم
بومگیو تلفنو قطع کرد و دوباره رفت توی اتاق تا یونجونو بیدار کنه باید حداقل ترین کاری که از دستشون برمیومد و انجام میدادن کنارش نشست و موهایی که روی پیشونی عرق کردش چسبیده بودن رو کنار زد
"بلند شو باید بریم یه جایی
یونجون بدون اینکه چشماشو باز کنه دستاشو باز کرد و کش اومد و در نهایت شونه های گیو گرفت و به سمت خودش کشید چیکار میکنی! خوابیدن بسه"
بومگیو خندش گرفته بود و به بغلی که یونجون دعوتش کرده بود هم نمیتونست نه بگه
"فقط که کوچولو دیگه همینجوری بمون زود بلند میشم"
همونجور که خواسته بود بی حرکت موند و سرشو توی گردنش فرو کردلباش به گردنش برخورد میکرد و بیشتر ترغیب میشد که همون نقطه ی زیر لباشو ببوسه
یونجون از بوسه های ریزی که بومگیو روی گردنش میزد خوشش میومدو برای اینکه ادامه داشته باشه همونجوری موند
دیگه داری یه کاری میکنی که شاید باعث بشه دیر تر از این از تخت
بریم بیرون پس خیلی رو روانم راه نرو"
چیه؟! دلت تنگ نشده؟"
میدونی که دارم دیوونه میشم ولی الان وقتش نیست، تو خیلی ضعیف شدی پس تا زمانی که حسابی غذا نخوری و دوباره سر حال نشی، نه نمیخوامش"
نوک بینی شو بوسید و از جاش بلند شد
بومگیو همچنان لباشو آویزون کرده بود و به اخم به یونجون نگاه میکرد
"زود باش بلند شو کجا میخواستی بریم
"خونه ی سوهیون، جایی که توش زندانیم کرده بود"

Wind/یونگیوDonde viven las historias. Descúbrelo ahora