پارت14

327 33 10
                                    

یونجون دست بومگیو رو گرفت تا گرمش کنه اما در کمال تعجب با بدن داغ گیو مواجه شد سریع دستش رو روی پیشونیش گذاشت  بومگیو تو تب می سوخت و یونجون نمی دونست باید چیکار کنه انقدر نگران بود که 
مغزش قفل کرده بود
دست روی شونه ی بومگیو گذاشت و به سمت خودش کشید
بدن تب دارش توی آغوش یونجون گم شد یونجون بومگیو رو به 
خودش فشار می داد تا شاید حالش خوب بشه قدرت فکر و تصمیم گیریش رو از دست داده بود باید اون رو به بیمارستان می رسوند این اولین فکر معقولانه ای بود که به 
ذهنش رسید و تصمیم گرفت عملیش کنه دست چپش رو زیر زانو های 
بومگیو جا داد و دست راستش رو دور شونه هاش گره زد همراه با جسم کم جون بومگیو از جا بلند شد و به سمت خونه رفت باید هرچه زودتر 
بومگیو رو به بیمارستان می رسوند
با احتیاط بومگیو رو روی صندلی کمک راننده نشوند و کمر بندش رو بست سریع سوار ماشین شد و روشنش کرد از پارکینگ خارج شد و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد
دلش آشوب بود و نمیدونست این دلشوره از کجا نشئت می گرفت شاید  چون بومگیو دستش امانت بود؟
آره حتما دلیلش همین بود!
نمیتونست دلیل منطقی تر و مزخرف تری پیدا کنه. 
"ولی من...دوست دارم"
صدای بومگیو بود که انگار از ته چاه بیرون میومد
یونجون نگاه نگرانی به پسر کنارش انداخت
"چی میخوای گیو؟ نشنیدم یه بار دیگه بگو"
اما بومگیو یونجون رو به خواستش نرسوند فقط زیر لب ناله می کرد و توی خودش می پیچید
یونجون چشماشو به هم فشار داد و سرعت ماشین رو بیشتر کرد و با 
نهایت سرعت راه رو ادامه داد 
مسیر چهل دقیقه ای بیمارستان رو توی بیست دقیقه طی کرد و حالا توی پارکینگ بیمارستان بود 
از ماشین پیاده شد و به سمت بومگیو رفت در رو باز کرد بومگیو چشماش بسته بود و گاها صدا های نامفهمومی از خودش بیرون میداد دستاش رو زیر زانو و پشت کمر بومگیو انداخت و اون رو به آغوش کشید
در ماشین رو با پا بست و به سمت در اصلی بیمارستان حرکت کرد 
اونقدر نگران بود که با ورودش‌صداش رو روی سرش بندازه 
"دکتر؟پرستار؟ هیچ کس اینجا نیست به من کمک کنه؟"
زن سفید پوشی به سمت یونجون اومد
"آقا صدات رو بیار پایین اینجابیمارستانه"

"اما اون داره توی تب میسوزه ببینش"
پرستار که زیاد با اینجور آدم ها برخورد می کرد، پوفی کشید و شروع به حرکت کرد
"دنبالم بیاین"
یونجون بومگیو رو بیشتر به آغوشش فشرد و دنبال پرستار به راه افتاد پرستار وارد یک اتاق شد که تخت های زیادی رو تو خودش جا داده بود. 
یونجون به دستور پرستار، بومگیو رو روی یکی از تخت ها خوابوند و کنار تخت ایستاد 
پرستار قبل از بیرون رفتن از اتاق، گفت
"الان دکتر میاد"
و از اتاق بیرون رفت 
یونجون روی صندلی ای که کنار تخت بومگیو بود نشست و به صورت  توهمش خیره شد 
بومگیو هنوز هم زیر لب ناله می کرد و هذیون می گفت یونجون دستش رو جلو برد و دست داغ بومگیو رو توی دستش گرفت
"چیزی نیست گیو من پیشتم"
بومگیو  در عالم مریضی، فشاری به دست یونجون وارد کرد و اینجوری رضایتش از دست یونجون رو بیان کرد
چند دقیقه ای به همین منوال گذشت که دکتر وارد شد و فضای آروم و دوست داشتنی اون دو رو به هم زد
"شما همراه مریضی؟"
یونجون نگاهی به دکتر جوون انداخت و با سر حرفش رو تایید کرد دکتر اقدامات لازم برای چک آپ بومگیو رو انجام داد و تبش رو اندازه گرفت
"مشکل خاصی نداره میگم بهش سرم وصل کنن فشارش افت کرده و ضعف داره و البته احتمالا سرما خورده براش دارو تجویز کردم سر موقع بخوره به زودی حالش خوب میشه"
یونجون از دکتر تشکر کرد و به سمت صندوق بیمارستان رفت تا هزینه
هایی که بومگیو رو دستش گذاشته بود رو حساب کنه. 
وقتی به اتاق برگشت بومگیو بیدار شده بود‌یونجون لبخندی زد که کنترلش از دستش خارج بود‌به سمت بومگیو رفت و روی صندلی نشست
"هی بیدار شدی؟ حالت خوبه؟"
بومگیو لبخند بیجونی زد و زیر لب گفت
"خوبم هیونگ"
یونجون چیزی نگفت‌ دستش رو دراز کرد و روی پیشونی بومگیو گذاشت. 
تبش پایین اومده بود و این باعث می شد لبخندش پهن تر بشه خواست دستش رو پس بکشه که بومگیو دستش رو گرفت. 
"هیونگ..این کار رو نکن باهام"
لبخند یونجون جمع شد و ابروهاش بالا پریدن
"چیکار؟"
بومگیو چشماش رو بست نفسش رو با آه بیرون داد و چشماش رو باز کرد
"نذار وابستت شم..."
و سرش رو به سمت مخالف یونجون چرخوند
یونجون تعجب کرده بود بومگیو از چی حرف می زد؟ مگه اون چیکار کرده بود؟ 
پرستاری که وارد اتاق شد نذاشت به جواب سوال های توی ذهنش فکر کنه 
پرستار سوزن سرم تموم شده ی بومگیو رو از دستش بیرون کشید.
"میتونید برید"
بومگیو از جا بلند شد و به کمک یونجون از تخت پایین اومد. 
دوشادوش هم از بیمارستان خارج شدن و به سمت پارکینگ حرکت کردن. هنوز به ماشین نرسیده بودند که بومگیو شروع به حرف زدن کرد
"هیونگ من میخوام برم پیش دوستام."
یونجون با اخم به سمت بومگیو برگشت
"منظورت از دوستات جونکیه ؟
یا شاید هم اون مارک آمریکایی که میخواست منو اسهال کنه؟"
بومگیو نتونست جلوی خنده اش رو بگیره ریز ریز خندید و اعصاب یونجون رو بیشتر خورد کرد. 
"
"آره هیونگ دقیقا منظورم هموناست
یونجون پوفی کشید‌ حوصله ی بحث کردن با بومگیو رو نداشت اما دلش هم نمیخواست بومگیو پیش دوستاش بره.
"چی میشه اگه نری؟"
یونجون به زور گفت
اون تا حالا همچین درخواستی از کسی نکرده بود و 
نمیدونست بومگیو چی داره که اون رو مجبور به همچین کاری کرده بومگیو لبخند شیطانی ای زد الان بهترین موقع برای بیان خواسته هاش بود
"اگه نرم چیکار می کنی؟"
یونجون نگاهی به بومگیو انداخت چیکار کنه؟ اصلا چرا باید از بومگیو بخواد پیش دوستاش نره؟ به اون چه ربطی داشت؟ 
"اصلا به من چه! برو پیش دوستات"
صورت بومگیو وا رفت فکر می کرد یونجون هم مثل خودش دچار یه حس هایی شده اما حدسش اشتباه بود یونجون گی نبود که بخواد به بومگیو حسی پیدا کنه. 
بومگیو با نا امیدی سر تکون داد 
"باشه پس... من دارم میرم"
یونجون بلافاصله پرسید
"کجا؟"
بومگیو چشم هاش رو گرد کرد 
"هیونگ حالت خوبه؟ خودت گفتی برم پیش دوستام"
یونجون انقدر از خودش عصبانی شده بود که اگه بومگیو اونجا نبود سرش رو به دیوار می کوبید بیش از حد سوتی داده بود
بومگیو به این حواس پرتی یونجون خندید
یونجون نگاه خصمانه ای به بومگیوِ خندان انداخت 
"منظورم اینه که.. بیا برسونمت."
خنده ی بومگیو شدت گرفت
"آره هیونگ میدونم منظورت دقیقا همین بود"
و خنده هاش رو از سر گرفت
یونجون پوفی کشید و به سمت ماشین حرکت کرد. 
بومگیو خودش رو جمع و جور کرد و پشت یونجون رو به راه افتاد
باهم سوار ماشین شدن و از محیط بیمارستان بیرون رفتن
یونجون آدرس خونه ی جونکی رو از بومگیو گرفت و به سمت مقصد حرکت کرد. 
بعد از نیم ساعت روبروی خونه ی جونکی ایستاده بودن بومگیو از یونجون خداحافظی کرد و خواست از ماشین پیاده بشه که صدای یونجون باعث شد متوقف بشه و به سمتش برگرده. یونجون گوشیش رو جلوی صورتش گرفته بود 
"شماره ات رو بزن"
بومگیو بدون حرف گوشی رو از دست یونجون گرفت و شماره اش رو 
وارد کرد شماره رو با اسم "گیو" ذخیره کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شد
به سمت خونه ی مادر بزرگ جونکی رفت و زنگ در رو به صدا در آورد صدای جونکی از آیفون پخش شد
"کیه؟"
یونجون هنوز هم توی ماشین بود و به حرکات بومگیو خیره شده بود بومگیو با شنیدن صدای جونکی اعلام حضور کرد
"منم جونکی در رو باز کن."
"عه هیونگ تویی؟ آیفون خرابه کلید رو از پنجره میندازم بیا بالا"
بومگیو باشه ای گفت عقب کشید سرش رو بالا گرفت تا جونکی رو از  پنجره ببینه
یونجون شیشه ی ماشین رو پایین کشید
"اگه خونه نیست بیا بریم"
بومگیو به سمت یونجون برگشت
"نه هست قراره کلید بندازه پایین"
یونجون چیزی نگفت و همچنان منتظر بود دلش می خواست جونکی خونه نباشه تا باهم به خونه برگردن اما انگار امروز هیچ چیزی باب میلش پیش نمی رفت
جونکی پنجره رو باز کرد و کلید رو انداخت بومگیو نتونست به موقع عمل کنه و کلید رو روی هوا بگیره کلید روی زمین افتاد وبومگیو مجبور شد برای برداشتنش خم بشه 
یونجون که هنوز هم حرکات بومگیو رو دنبال می کرد ابرو هاش با خم شدن بومگیو بالا پریدن
جوری که بومگیو خم شده بود باعث می شد ویوی خوبی از باسنش به یونجون نشون داده بشه بدن یونجون گرم شد
واسه پسر ها که هیچی تا به حال همچین باسن خوش فرمی واسه یه دختر هم ندیده بود نفسش رو آه مانند بیرون داد و چشماش رو بست
شلوارش در حال تنگ شدن بود و این موضوع یونجون رو بیشتر عصبی می کرد دلیلی نداشت با دیدن باسن بومگیو تحریک بشه اما شده بود دلیلش رو نمی دونست و این موضوع باعث آزارش می شد میخواست به 
یه جای دور فرار کنه تا به جواب سوال های بی شماری که تو ذهنش نقش بسته بودن فکر کنه
بدون خداحافظی از بومگیو که در حال باز کردن در بود پا روی پدال گاز  گذاشت و از بومگیو و هیکل هاتش دور شد. 
بومگیو خواست با یونجون برای بار آخر در اون روز خداحافظی کنه اما با جای خالی ماشینش روبرو شد
"این چش شد یهو؟"
شونه هاش رو بالا انداخت و وارد خونه شد. پله ها رو دونه دونه بالا می رفت تا به طبقه سوم برسه خونه ی مادر بزرگ جونکی توی قسمت متوسط نشین شهر واقع شده بود و آپارتمانی که توش زندگی می کرد 
آسانسور نداشت. 
وقتی به در واحد خونشون رسید زنگ زد و منتظر شد تا جونکی درش رو باز کنه. 
چند ثانیه نگذشته بود که در باز شد و هیکل تپل مپل و کیوت جونکی تو چارچوب در قرار گرفت
بومگیو با دیدن جونکی انرژی گرفت و از حال بدش بیرون اومد وارد خونه شد و جونکی رو بغل کرد
"دلم برات تنگ شده بود جونکی  عزیزم!"
جونکی هم در جواب بومگیو رو به آغوش کشید و گفت
"منم همین طور هیونگ."
"هی دل و قلوه دادن بسه حالم داره به هم میخوره از دیدنتون."
صدای شاکی مارک بود که بلند شد و باعث شد اون دو از هم جدا بشن
بومگیو به سمت مارک رفت و اون رو هم به آغوش کشید
"دلم واسه تو هم تنگ شده بود هیونگ."
مارک هم در جواب بومگیو رو به آغوش کشید
"ولی ما صبح همدیگه رو دیدیم بومگیو دیشب هم جونکی رو دیدی این دلتنگی واسه چیه؟"
بومگیو چیزی نگفت و روی مبل نشست نمیدونست چجوری سر صحبت رو باز کنه و از دوستاش مشورت بگیره
مارک که فهمیده بود بومگیو به علتی اونجا اومده کنارش نشست
"از اون پسره...اسمش چی بود؟ یونجون؟ از اون چه خبر؟"
بومگیو که از باز شدن بحث بدون هیچ زحمتی خوشحال شده بود لب زد
"من...هیونگ من... فکر می کنم عاشقش شدم..."

دو ساعتی از برگشتنش به خونه می گذشت و یونجون هنوز نتونسته بود با سکوت وحشتناکی که خونه رو گرفته بود کنار بیاد چندین بار خواست به بومگیو زنگ بزنه و ازش بخواد برگرده اما غرور لعنتیش این اجازه رو بهش نمی داد. 
روی تختش دراز کشیده بود و از این پهلو به اون پهلو می شد تا شاید خوابش بگیره. روز طولانی و سختی داشت و الان به شدت خسته بود. اما هرکار می کرد خوابش نمی گرفت سکوت خونه مثل ناخن روی مغزش 
شده بود و اذیتش می کرد. 
انقدر فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا بتونه غرورش رو قانع کنه و به  بومگیو زنگ بزنه. 
گوشیش رو برداشت و شماره ی بومگیو رو گرفت بعد از چند تا بوق، صدای بومگیو تو گوشش پیچید
"بله؟"
با شنیدن صدای بومگیو از تصمیمی که گرفته بود پشیمون شد
الان بومگیو چه فکری راجع بهش می کنه؟ خواست تماس رو قطع کنه که باز هم صدای بومگیو  رو شنید
"یونجون هیونگ؟ تویی؟"
یونجون ناخوداگاه گفت
"آره منم"
"کاری داشتی باهام هیونگ؟"
یونجون نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت و جواب بومگیو رو داد "ساعت یک شبه  بومگیو چرا نمیای خونه؟"
لحن حرف زدنش به قدری جدی و ترسناک بود که بومگیو رو بترسونه
"متاسفم..الان میام"
یونجون لبخند پیروزی زد بالاخره می تونست با آرامش بخوابه آرامشی که از نفس کشیدن بومگیو تو خونه اش نشئت می گرفت...
**
تماس رو قطع کرد و به چهره ی کنجکاو مارک خیره شد. 
"گفت برم خونه"
چشم های مارک گرد شد
"اینم یه نشونه ی دیگه ست؟"
بومگیو چشماش رو بست و گفت
"نمیدونم هیونگ واقعا نمیدونم"
از جا بلند شد و به سمت خروجی رفت‌از مارک و جونکی  ای که باهاش 
سر سنگین شده بود خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت
توی خیابون اصلی ایستاده بود و منتظر تاکسی ای بود که این وقت شب 
پیدا بشه و اون رو به خونه برسونه.
بعد از پونزده دقیقه، ماشین نارنجی رنگ تاکسی جلوش ایستاد و قبول کرد که تا خونه ی یونجون برسونتش
وقتی به خونه رسید، ترجیح داد به جای باز کردن در با رمز زنگ خونه رو بزنه تا یونجون در رو براش باز کنه
یونجون در رو با کمال رضایت باز کرد و منتظر شد بومگیو وارد بشه 
"سلام خوشحالم که برگشتی."
تو این چند ساعتی که بومگیو نبود، تصمیم گرفته بود احساساتش رو بیان کنه تا با خودش کنار بیاد تشکر از بومگیو، تصمیمی بود که بعد از قطع تماس گرفته بود
بومگیو هم در جواب لبخندی زد
"حتی اگه زنگ نمیزدی، برمیگشتم"
یونجون لبخند پهن تری زد‌جوری که دندوناش به نمایش در اومدن و بومگیو دوباره دلش رو باخت. 
خنده ی شیرین یونجون باعث شد قلب کوچیکش به تپش بیوفته به خودش که نمیتونست دروغ بگه
اون یونجون رو دوست داشت شاید این همون چیزیه که بهش میگن عشق. همین که اگه اون شخص خاص 
نباشه، نا آروم باشی‌همین که با خنده هاش تا آسمون هفتم بری و برگردی شاید به همین مجموعه ی امید ها میگن عشق از کنار یونجون عبور کرد و در همون حال پرسید
"شام خوردی هیونگ؟"
یونجون نمیتونست بگه بدون تو چیزی از گلوم پایین نمیره نمی تونست بگه منتظر تو بودم تا باهم شام بخوریم
"نه نخوردم"
بومگیو از پله ها بالا رفت
"پس امشب من شام رو درست می کنم"
یونجون هم صداش رو بالا برد
"باهم درست می کنیم."
و به آشپزخونه رفت و منتظر بومگیو موند تا بیاد بعد از پنج دقیقه بومگیو هم به آشپز خونه اومده بود. 
"خب. حالا چی بخوریم؟"
یونجون چشماش رو بالا داد و حالت تفکر به خودش گرفت
"نمیدونم نظرت با کیم باپ چیه؟"
بومگیو موافقتش رو اعلام کرد بعد از اینکه غذا رو آماده کردن
کیمچی و بشقاب ها رو روی میز چیدند تا خوردن رو شروع کنن هردو پشت میز نشستن یونجون میخواست به بهونه ای‌سر بحث رو با بومگیو باز کنه
"پیش دوستات بودی خوش گذشت بهت؟"
بومگیو لقمه ی تو دهنش رو آروم آروم می جوید تا بتونه برای خودش  واسه جواب دادن وقت بخره
"بد نبود هیونگ جات خالی بود."
یونجون چیزی نگفت و به غذا خوردنش ادامه داد
بعد از شام، هردو از جا بلند شدن تا ظرف ها رو بشورن بنا بر این بود که بومگیو ظرف ها رو بشوره و یونجون آب کشی کنه. 
هردو پیشبند مخصوص ظرف شستن رو پوشیدند و روبروی سینک ایستادن
بی صدا مشغول کارشون بودن که کرم شیطون درون بومگیو فعال شد دستکش کفیش رو به دماغ یونجون کشید و شروع به خندیدن کرد یونجون ماتش برده بود چند دقیقه ای لازم داشت تا شرایطشون رو آنالیز و درک کنه.
وقتی تونست موقعیت رو تشخیص بده و کار بومگیو رو درک کنه، مشتش رو از آب پر کرد و روی صورت بومگیو ریخت. 
حالا نوبت یونجون بود که قهقهه هاش رو آزاد کنه بومگیو هم همراه با هیونگش می خندید
"تلافی می کنی هیونگ؟"
یونجون خندید و میون خنده هاش گفت
"اسمش رو هرچی دوست داری بذار."
بومگیو دستکش های کفیش رو به لپ های یونجون کشید و پا به فرار 
گذاشت. 
یونجون با صورت کفی،  بومگیو رو دنبال می کرد 
"جرئت داری وایسا!"
بومگیو خندید و از پله ها بالا رفت
"ندارم"
و وارد اتاقش شد خواست در اتاق رو ببنده که یونجون سر رسید و وارد اتاق شد بومگیو می خندید و عقب عقب می رفت. دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورده بود
"هی هیونگ بیا باهم دوست باشیم."
یونجون با لبخند جوابش رو داد
"منم میخوام باهم دوست باشیم گیو"
به سمتش خیز برداشت بومگیو رو هل داد تا به پشت روی تخت بیوفته و خودش روش خیمه زد 
انگشت هاشو آماده کرد و با لحن شیطانی گفت
"باید عواقب کارت رو قبول کنی چوی بومگیو"

Wind/یونگیوWhere stories live. Discover now