پارت15

431 35 10
                                    

انگشت هاشو آماده کرد و با لحن شیطانی گفت
"باید عواقب کارت رو قبول کنی چوی بومگیو"
و دستاش روی تن گیو فرود اومدن انگشتاش رو تن بومگیو می رقصیدن و بومگیو رو بیش از قبل به خنده می انداختن
سعی کرد بین خنده هاش از یونجون بخواد بس کنه
"هیونگ..لطفا..بسه دیگه..."
یونجون بدون اینکه متوقف بشه جوابش رو داد
"بگو غلط کردم تا ولت کنم"
بومگیو از ته دل قهقهه می زد و می خندید
بعد از چند دقیقه که هردوشون خسته شده بودن یونجون از روی بومگیوبلند شد و کنارش دراز کشید.
همونطور که به سقف نگاه می کرد، لبخندی زد و از ته دل گفت. "خوبه که برگشتی"
واقعا از برگشتن بومگیو خوشحال بود با اینکه همیشه آزاد زندگیش رو می گذروند و هرکاری دلش می خواست می کرد، تا به حال حسی به خوبی امشب رو تجربه نکرده بود زندگی کردن با بومگیو باعث شده بود حس های جدید و مختلفی رو تجربه کنه و یونجون به شدت از این بابت راضی و خوشحال بود.
بومگیو لبخندی به پهنای صورت زد. خودش هم از برگشتنش خوشحال بود.
"خوبه که برگشتم!"
انگار موتور غرور هردوشون خاموش شده بود و تصمیم گرفته بودن احساساتشون رو به راحتی بیان کنن. شاید صبح روز بعد هر دو جوری رفتار می کردن که انگار اتفاق خاصی نیوفتاده اما برای امشب، هیچ کدوم نمیخواستن رفتار طرف مقابل رو به روش بیارن یونجون زودتر از بومگیو از جا بلند شد. نگاهی به بومگیو که با چشم های خمارش بهش نگاه می کرد انداخت و گفت
"من میخوام امشب یه فیلم ببینم تو هم میای؟"
بومگیو چشماش رو به هم زد و جواب یونجون رو داد
"اره میام"
یونجون هم لبخند زد و آروم از اتاق خارج شد. 
بومگیو به محض خارج شدن یونجون از جا بلند شد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد. 
همه چیز داشت طبق باب میلش پیش می رفت. همین امشب با مارک و جونکی درباره ی احساساتش نسبت به یونجون صحبت کرده بود و حالا خدا داشت جواب دل عاشق شده اش رو می داد. 
دستاش رو جلوی دهنش گرفت تا جیغ احتمالیش آبروش رو نبره نگاهی به سر و روش انداخت
بهتر بود لباسش رو عوض می کرد و چیز بهتری می پوشید. 
در کمدش رو باز کرد و نگاهی به لباس های رنگارنگش انداخت. هودی طوسی رنگی توجهش رو جلب کرد. هروقت این لباس رو می پوشید، شبیه بچه گربه ای می شد که کنار شومینه ی گرم خوابیده.  سریع لباس رو پوشید و از اتاق بیرون رفت. 
یونجون توی آشپزخونه مشغول آماده کردن تنقلات برای تماشای فیلم بود.
بومگیو وارد آشپزخونه شد 
"کمک نمیخوای هیونگ؟" یونجون نگاهی به بومگیو انداخت
"دیگه بهم نگو هیونگ"
بومگیو چشماش رو گرد کرد
"چرا؟"
یونجون نگاهش رو از بومگیو گرفت و مشغول خالی کردن پاکت چیپس تو پاکت شد.
"نگو لطفا"
بومگیو شونه هاش رو بالا انداخت 
"پس چی بگم؟"یونون هم همون طور جوابش رو داد
"یونجون"
بومگیو با لبخند سرش رو تکون داد و باشه ای گفت این یه نشونه ی خوب بود. 
وقتی کار یونجون تموم شد همراه با هم از آشپزخونه خارج شدن به سمت نشیمن خونه رفتن و جلوی تلویزیون نشستن یونجون فیلمی که از قبل آماده کرده بود رو پلی کرد. 
بومگیو چیپسی از کاسه برداشت و گفت
"اسم فیلم چیه؟"
یونجون کنارش نشست پتوی نازکی که از قبل آورده بود رو روی پاهای 
خودش و بومگیو انداخت و گفت
"Romeo & Juliet"
بومگیو سرش رو تکون داد با اینکه قبلا این فیلم رو دیده بود اما بدش نمی اومد دوباره با یونجون ببیندش
بدون حرف مشغول تماشای فیلم شدن هنوز چهل دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که سر بومگیو روی شونه ی 
یونجون افتاد خستگی مریضی و ملاقات با دوستاش و فعالیت هایی که با یونجون داشت، باعث شده بود زودتر از هر شب دیگه ای به خواب بره.
شاید هم آرامش حس کردن یونجون در کنارش اونقدر دلچسب بود که باعث خوابیدنش بشه. 
یونجون که متوجه شد بومگیو به خواب رفته نهایت تلاشش رو کرد که بدون بیدار کردنش، تلویزیون رو خاموش کنه. 
بعد از خاموش کردن تلویزیون، بومگیو رو از خودش جدا کرد دست زیر زانوی بومگیو انداخت و مثل پر کاه به آغوشش کشید. با احتیاط به سمت پله ها حرکت کرد. دونه دونه پله ها رو بالا  رفت وقتی به اتاق بومگیو رسید، واردش شد و بومگیو رو آروم روی تخت خوابوند.
نور ملایمی که از پشت پلکاش چشماشو اذیت میکرد باعث شد بیدار بشه.
با پشت دستش چشماشو مالید و خمیازه کشید.
تا جایی که یادش میومد، آخرین باری که بیدار بود کنار یونجون نشسته بود و تا جایی که شکمش جا داشت چیپس میخورد و فیلم تماشا میکرد اما الان تو اتاقش و روی تخت گرم و نرمش قرار داشت. از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه راه افتاد.
صبح بخیر
""
یونجون با شنیدن صدای بومگیو از پوسته سرآشپزیش بیرون اومد و برگشت
"بیدار شدی! صبح بخیر"
کاسه ی سوپ رو جلوش گذاشت و دوباره مشغول به کار شد
"امیدوارم امروز کلاس مهمی نداشته باشی یعنی مجبوری که نداشته باشی
چون امروز تعطیله"
چطور مگه؟ یادم نمیاد این ماه توی تقویم تعطیلی داشته باشه یونجون لبخند پیروزمندانه ای زد و بدون اینکه بچرخه جواب بومگیو رو داد
"نه ولی من تعطیلش میکنم! زود سوپتو بخور آماده شو میخوایم بریم گردش"
بومگیو از تعجب سر جاش خشکش زده بود، از رفتارای دیشب یونجون متوجه شده بود تصمیم گرفته باهاش مهربون تر باشه اما هیچوقت توقع نداشت ازش بخواد باهاش به گردش بره. پشت میز نشست و قاشقشو برداشت و شروع به هم زدن سوپش کرد، با دست دیگش گوشیشو برداشت و وارد صفحه ی چتش با جونکی شد
من امروز نمیام دانشگاه میخواستم بگم منتظرم نباش! مثل اینکه آقای بداخلاق تصمیم گرفته راه و روشش رو تغییر بده...!"
جلوی آینه ایستاد و به سرتا پای خودش نگاه کرد و پوزخند زد
"اوکی مستر یونجون،اون روت کراش داره! یه کاری کن نتونه نفس بکشه"
در کمدشو باز کرد و چسب ترین تیشرتش که البته سفید بود رو برداشت و پوشید، پیراهن سورمه ایش رو تنش کرد و آستیناشو تا آرنج بالا داد و دکمه هاشو باز گذاشت تا برجستگی های عضلات سینه و شکمش دور از چشم نمونن
همه چیزو با دقت انتخاب میکرد جوری که انگار میخواست بره سر یه قرار  عاشقانه، نه یه گردش معمولی!
با خوشحالی از اتاق بیرون اومد تا منتظر بمونه بومگیو هم حاضر بشه اما با دیدن اون که آماده و منتظر نشسته بود یونجون بیرون بیاد خشکش زد
در واقع برنامه داشت اون بومگیو رو با تیپی که زده سورپرایز کنه اما خودش با دهن نیمه باز به اون خیره مونده بود.
با خودش فکر کرد اون نیم وجبی چطور میتونه فقط با یه هودی ساده و آبی و شلوار جین روشن اینقدر کیوت و خواستنی به نظر بیاد
کلاه سفیدی که روی سرش گذاشته بود با نوار های روی آستینش ست
شده بود و اینجور که معلوم بود حدس میزد کفشی هم که انتخاب کرده
سفید باشه
"هیونگ...! هیونگ...!"
یونجون سرشو تکون داد تا به خودش بیاد و تند تند پلک زد
نگاه معنا داری به بومگیو انداخت و منتظر موند تا خودش منظورش روبفهمه
"آخ ببخشید...! یونجون!"
"آخرین باره دفعه بعدی اگه بگی هیونگ تنبیه میشی"
کل روز تمام جاهایی که یونجون میشناخت رو چرخیدن 
بومگیو واقعا مثل بمب انرژی بود، کنار یونجون بودن بهش خوش میگذشت، مخصوصا اگه اون یکی وجهش که تازه باهاش آشنا شده بود رو ببینه.
روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد. 
یونجون برای خریدن تنقلات به مغازه ی روبروی پارک رفته بود و بومگیو
رو منتظر خودش گذاشته بود
از نبود یونجون استفاده و خاطرات خوشی که امروز باهم ساخته بودن رو مرور کرد. توی افکارش غرق شده بود که صدای زنگ موبایلش، اون رو از عالم هپروت بیرون آورد.
تماسی که از طرف جونکی بود رو وصل کرد و منتظر موند تا صداش رو از  پشت گوشی بشنوه.
"بومگیو هیونگ؟ کجایی؟ چرا امروز نیومدی دانشگاه؟ با یونجونی؟ کجا رفتین؟"
بومگیو خنده ی کوتاهی کرد و گفت
"یا جونکی! یه ذره بین حرفات نفس بکش"
جونکی آهی کشید و منتظر موند تا هیونگش به حرف بیاد و پاسخ سوالاتش رو بده
"آره با یونجونم... اومدیم گردش فکر کنم دنیا داره روی خوشش رو بهم  نشون میده.."
جونکی دستی روی صورتش کشید و امیدوار بود بومگیو بتونه واکنش  تاسف برانگیزش رو از پشت گوشی ببینه
"هیونگ... میدونی داری چیکار میکنی دیگه؟ مگه نه؟"
بومگیو اخماش رو توهم کشید
"منظورت چیه؟"
"یونجون به درد تو نمیخوره هیونگ..."
نفس عمیقی کشید و منتظر هرجور واکنشی از سمت بومگیو موند، اما وقتی صدایی از پشت خط نشنید، حرف زدن رو از سر گرفت
"اون به درد تو نمیخوره هیونگ. اصلا..اون گی نیست! اون با هر  دختری که بگی خوابیده.. زندگیش رو پر کرده از اندام مختلف و هوس برانگیز دختر ها! اون به دردت نمیخوره هیونگ.. فقط خواهش میکنم کاری 
نکن که بعدا پشیمون بشی"
بومگیو سرش رو پایین انداخت یه جورایی حرف های جونکی رو قبول  داشت و میدونست باید به دوستش و حرف های منطقیش اعتماد کنه اما یه گوشه از قلبش داد میزد
" یونجون همونیه که تو سال ها منتظرش بودی... مغرور، قوی و در عین حال خواستنی!"
از دور یونجون رو میدید که با قدم های کوتاه بهش نزدیک میشه. با  خداحافظی سرسری ای تماسش رو قطع کرد و به مسیری که آخرش به هیکل برازنده ی یونجون ختم می شد خیره موند.
**
توی ماشین نشسته بودن و احتمالا مسیر بعدیشون خونه بود. بومگیو نفس بلندی کشید و لبخند زد
"امروز فوق العاده بود یونجونی واقعا ممنونم"
با این که از یونجون و حرف های جونکی دلگیر بود اما ادب حکم می کرد به خاطر رفتار خوب یونجون، ازش تشکر کنه یونجون لبخند زد و با چشمای خمار که فوق العاده خسته بود به بومگیو نگاه کرد"به لطف تو به منم خیلی خوش گذشت"
"میدونی... هوس نوشیدنی کردم! دلم میخواد همین الان تا خرخره بخورم و
مست کنم!"
حرف هاش رو از ته دل میزد حقیقتا الان به اون نوشیدنی های تلخ و  الکلشون به شدت نیاز داشت
یونجون یکی از ابروهاشو بالا داد و با تعجب به بومگیو نگاه کرد
"چیشد که دلت خواست مست کنی!؟"
"
"فقط همینجوری!... وقتایی که خوشحالم یا ناراحتم دلم میخواد مست کنم دروغ نگفته بود. اما راستش رو هم نگفته بود...
یونجون نمیخواست روز فوق العاده ای که براش ساخته رو به این زودی تموم کنه و اون رو از خواستش محروم کنه.
از قضا دقیقا توی همون خیابونی بودن که بار همیشگی و پاتوق یونجون توش قرار داشت
دور زد و به سمت اونجا راه افتاد، میخواست آخرین خواسته ی امروز بومگیو رو برآورده کنه. 
انگار گوش دادن به خواسته های دل بومگیو، از کارهای لذت بخشی بود 
که یونجون هر لحظه میخواست انجامش بده!
وارد بار شدن و این اولین باری بود که بومگیو به همچین جاهایی میومد گوشه ی لباس یونجون رو با استرس گرفته بود با کمترین فاصله ازش و کنارش حرکت میکرد
یونجون از این حرکتش خندش گرفته بود اما سعی کرد خودشو کنترل کنه تا غرور اون پسر بچه ی به ظاهر بیست و خورده ای ساله خدشه دار نشه!
روی صندلی و گوشه ی امنی دور از شلوغی نشستن و به بارمن گفت که براشون نوشیدنی بیاره
بومگیو که دیگه به فضا عادت کرده بود و کنار یونجون احساس امنیت میکرد با لذت به نوشیدنیا نگاه کرد
"امشب میخوام الکل 100 درصد بخورم!"
یونجون با تعجب به بومگیو نگاه کرد
هی پسر! من نمیتونم جنازه تو تا خونه تنهایی ببرم آروم باش
بومگیو خنده بلندی کرد و شروع به سرکشیدن تمام محتویات نوشیدنیش
کرد
یونجون دستشو زیر چونش پایه کرده بود و آروم از نوشیدنیش میخورد
به هر حال باید مراقب میبود چون میدونست باید تا خونه دوباره رانندگی کنه و نمیتونه مست بشه
به بومگیو نگاه میکرد که چطور توی دنیای خودش غرق شده و به شدت مسته!
هی گیو... میتونی یه مدت تنها باشی؟! منظورم یه هفتس..."
"
بومگیو با پلک هایی که به زور باز میشدن نگاه کرد
"یه هفته!!! بدون تو!؟ سخت نیست؟"
اون واقعا مست بود و یونجون به راحتی میتونست هر اعترافی رو ازش بگیره!
"یه سفر کاریه مجبورم... همون سفری که دفعه پیش کنسل شد و برگشت دیدم خونم کلاب شده!"
بومگیو لباشو آویزون کرد و روی میز کوبید
"باشه... اما یه گردش دیگه مثل امروز بهم بدهکاری، و البته... دوباره بایدخودتو خوشتیپ کنی"
یونجون خندید و سرشو تکون داد
"قبول"
بومگیو با قولی که از یونجون گرفت، سرش رو روی میز گذاشت و لبخند محوی زد، اما با یادآوری جونکی و حرف های آزار دهنده اش با شتاب سرش رو بلند کرد
"میشه یه سوال ازت بپرسم؟"
میخواست از یونجون دلیل همه ی کارهای امروزش رو بپرسه و یا حتی از  صحت حرف های جونکی مطمئن بشه، اما با دیدن چشم های خمار  یونجون، قصد و غرضش رو فراموش کرد و تنها تونست یه جمله به زبون بیاره
"چرا ما آدما عاشق میشیم؟"
یونجون لبخند کوتاهی زد، اما در حقیقت از سوال بومگیو کمی جا خورده بود و حتی کمی دلخور شده بود پس بومگیو حس دوست داشتن کسی رو
تو قلبش احساس می کرد...
"تو اگه یه مهمونی دعوت بشی و لباس نداشته باشی، چیکار میکنی؟"
بومگیو اخم کرد
"این چه ربطی به سوال من داره یونجونی من ازت درباره ی عاشق شدن پرسیدم"
یونجون دستش رو روی دست گیو گذاشت
"جواب سوالم رو بده"
بومگیو با مستی ای که گرفتارش شده بود گیج می زد اما سعی کرد همه ی حواس و تمرکزش رو به یونجون و سوالش بده
"خب میرم میخرم"
به لبخند دلنشین یونجون چشم دوخته بود که سوال بعدیش اون رو به  خودش آورد
"همین مهمه! تو میری و چند تا مغازه رو میبینی و از بین چند تا مغازه و 
چند دست لباس یکی رو انتخاب میکنی و میخری! چرا؟ چون در هر 
صورت باید بخری! چون بهش احتیاج داری تا بپوشیش و بری مهمونی! اما 
یه وقت هست که هیچ مهمونی ای دعوت نشدی و به لباسی هم احتیاج نداری. اون وقت یه روز که داری تو خیابون راه میری، چشمت به ویترین یه مغازه میفته و از یه لباس خیلی خوشت میاد! مسلما همون موقع نمیری  بخریش، چون بهش احتیاج نداری. اما اون لباس میره توی فکرت و همیشه 
دوست داری اون رو واسه خودت داشته باشی هر شب و روز به اون لباس 
فکر میکنی فکرت رو مشغول میکنه که نکنه یکی دیگه اون رو بخره و تو دیگه نداشته باشیش پس همه ی تلاشت رو میکنی تا اون لباس فقط و 
فقط مال تو باشه."
بومگیو با اخم های درهم و نگاه گیجش به یونجون خیره بود و به حرفاش گوش می داد
یونجون لبخند تلخی زد گفتن این حرف ها، به کسی که میدونست جدیدا  احساساتی بهش پیدا کرده از قمار کردن هم سخت تر بود
"این همون عشقه بومگیو اونی که تو یه جای کوچیک و یه زمان کوتاه به 
وجود میاد عشق نیست! اون کسی که میره تا عاشق بشه به عشق نمیرسه! 
عشق باید خودش بیاد! اون پسر یا دختری که منتظره تا از خونه بیرون بره تا یکی رو ببینه یا یکی بیاد طرفش و عاشق بشه و بعدش بشینه تو اتاق و به آهنگ های غمگین گوش بده و گریه کنه، دنبال عشق نمی گرده! میخواد 
بازی کنه! میخواد بگه مثلا من بزرگ شدم!"
بومگیو آهی کشید
"فکر میکردم ساده تر از این حرف ها باشه..."
یونجون لبخند تلخی زد و خواست از بومگیو بپرسه عاشق شده یا نه، اما همزمان با فرود اومدن دستی روی شونش از فضای شیرین و در عین حال تلخی که که توش غرق شده بود بیرون اومد و پشت سرشو نگاه کرد
"سوهیون؟..."
توی اون تاریکی لازم نبود حتما چهرش رو ببینه دستبندهای پر زرق و برقش و ساعتی که با الماس کار شده بود و سوهیون همیشه اونا رو استفاده
میکرد به خوبی توی رقص نور خودنمایی میکردن

Wind/یونگیوWhere stories live. Discover now