پارت7

271 28 1
                                    

یونجون سری از تاسف تکون داد این بچه هیچ وقت آدم نمی شد!
"هیونگ نظرت چیه منو امشب به صرف شام دعوت کنی خونت؟"
یونجون با تعجب به سمت کای که با نیش باز بهش نگاه می کرد برگشت فقط همین رو کم داشت! چشم غره ای به کای رفت و جوابش رو داد
"نظرم کاملا منفیه! حتی فکرش رو هم از سرت بیرون کن"
کای قیافش رو در هم کرد و آه کشید
"بیخیال هیونگ حداقل بیا بریم بار دلم پوسید انقدر توی خونه موندم"
یونجون از ناچاری سر تکون داد بهتر بود با خواسته های کای راه میومد
تا وقتی خونه می رفت با هیوکای که وسط خونه اش ایستاده مواجه نشه!
سعی کرد تا پایان ساعت کاری ذهنش رو آروم نگه داره بعد ها میتونست به مشکل جدید زندگیش که چوی بومگیو نام داشت فکر کنه .
از پله های پارکینگ بالا اومد و به پذیرایی رسید بومگیو‌روی مبل نشسته
بود و با گوشیش ور می رفت یونجون با دیدنش گُر گرفت. انقدر از صبح درگیر بومگیو و مشتقاتش شده بود که تنها دیدنش هم باعث می شد کلافه و عصبی بشه.
به قدم هاش سرعت بخشید تا کمترین برخورد رو با بومگیو داشته باشه و زودتر به اتاقش برسه.
بومگیو با صدای پای یونجون به خودش اومد و سرش رو بالا گرفت
"سلام هیونگ خسته نباشی"
یونجون جواب بومگیو رو نداد ذاتا کلافه تر از اونی بود که بخواد با بومگیو حتی یه جمله ی ساده هم رد و بدل کنه
با سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد فعلا نه حوصله ی بومگیو رو داشت و نه وقتش رو!

امروز با وکیل کارخونه ی کانگ قرار داشت و جکسون باعث شده بود دو ساعت بیشتر از بقیه ی روز ها توی شرکت بمونه. نگاهی به ساعت اتاقش انداخت ساعت پنج و نیم بود و یونجون برای آماده شدن فقط یک ساعت و نیم فرصت داشت سریع وارد حموم شد دوش سرسری ای گرفت و صورتش رو اصلاح کرداز حموم که بیرون اومد، مستقیم به سمت کمد لباساش رفت تا یه لباس در خور جایی که با کای می رفتن پیدا کنه لباس آستین بلند و مشکی رنگی بیرون آورد و روی تخت انداخت تا شلوار ستش رو هم بیرون بیاره. شلوار جین مشکیش که روی زانوی راستش زاپ
داشت رو پوشید و با بالا تنه ی لخت به سمت میز توالت رفت تا موهاش رو خشک کنه
بعد از خشک کردن موهاش و پوشیدن لباسش، نگاهی توی آینه انداخت تا از خوب بودن سر و وضعش مطمئن بشه. لحظه ی آخر کت مشکی رنگش رو پوشید و تیپش رو کامل کرد از اتاق بیرون اومد و پله های وسط خونه رو پایین رفت بومگیو هنوز هم روی مبل نشسته بود و با گوشیش ور میرفت اینکه چی توی اون گوشی بود برای یونجون تبدیل به یکی از بزرگترین سوال هایی که این روزا توی ذهنش می چرخید شده بود.
یونجون نگاه کوتاهی به بومگیو انداخت حاضر بود قسم بخوره بومگیو از وقتی به اتاقش رفته حتی یک میلی متر از جاش تکون نخورده بود و این کارش باعث شده بود هیونجین توی دلش برای دید زدن باسن گیو زار بزنه!
سری تکون داد و به سمتش رفت. روبروی بومگیو نشست و با بشکنی که زد، سعی کرد توجه بومگیو رو به خودش جلب کنه بومگیو سرش رو بالا گرفت و به مرد جذابی که روبروش نشسته بود چشم دوخت نمیتونست باور کنه کسی که روبروشه یونجونن جذابیت یونجون در اون لحظه نفس گیر شده بود و بومگیو یادش رفته بود چطور باید نفس
بکشه هی هی با تو ام صدام رو میشنوی؟"
بومگیو سرش رو به دو طرف تکون داد و چشماش رو به هم فشرد."
آ..آره آره. میشنوم. چیزی گفتی هیونگ؟
یونجون نیشخندی به صورت مبهوت بومگیو زد و حرفی که به خاطرش حاضر شده بود جلوی پسر کوچیکتر بشینه رو به زبون آورد
"ببین پسر تو قراره اینجا زندگی کنی پس منو تو قراره هم خونه باشیم و لازمه یه سری قوانین بین خودمون وضع کنیم تا هیچ کدوممون از اون یکی ناراحت نشیم نظرت چیه؟"
بومگیو به یونجون چشم دوخت یونجون آرنج هر دو دستش رو به زانوهاش تکیه داده بود و بدنش به سمت جلو متمایل شده بود این حالتش باعث شد بومگیو هم توی جلد جدی بودنش فرو بره.
درسته هیونگ منم با حرفت موافقم اول تو قانونات رو بگو."

Wind/یونگیوWhere stories live. Discover now