پارت6

329 35 4
                                    

سعی کرد ذهنش رو از تمام چیزایی که به ذهنش راه پیدا می کردند
منحرف کنه و با دید مثبتی به قضیه نگاه کنه. شاید کف حموم از دوشی که
شب قبل گرفته بود خیس مونده. ترجیح داد با همین ذهنیت پیش بره تا
جایی که خالفش ثابت بشه...
دوش مختصری گرفت و از حموم بیرون اومد. ساعت دیواری اتاقش رو نگاه
کرد. ساعت هفت و نیم صبح بود و نیم ساعتی وقت داشت تا خودش رو به
شرکت برسونه. 
گرم کن سفید رنگ و تی شرت سرمه ای رنگی پوشید و از اتاق بیرون
رفت. صدا های مبهمی از آشپزخونه به گوشش می رسید. فهمید بومگیو
بیداره و اونجا مشغول انجام کاریه. وارد شد و آروم سالم کرد.
بومگیو با دیدن یونجون لبخند بازی زد. موهای نم دارش نشون می دادند
یونجون حموم کرده.
صبح بخیر هیونگ. دیشب خوب خوابیدی؟"
"
و لبخند بازش رو باز تر از قبل کرد. یونجون با چهره ی متعجب و مبهمی
به صورت شاد بومگیو نگاه کرد. منظورش چی بود؟ نکنه واقعا دیشب  کاری کرده بودند و یونجون از شدت مستی چیزی به یاد نمی آورد؟ نه! 
یونجون دیشب مست نکرده بود که حالا اثراتش نذارند چیزی رو به خاطر 
بیاره. به بومگیو و لحن خوشحال توجهی نکرد و پشت میز نشست
"
"ممنون. خوب بود
بومگیو برای صبحونه، مختصر غذایی درست کرده بود و منتظر یونجون
مونده بود تا باهم بخورند.
مشغول صبحونه خوردن بودند که گوشی بومگیو زنگ خورد
"بله؟"
...
من هنوز آماده نیستم"
"
...
"خیلی خب باشه"
...
"خدافظ"
تماس رو با حرص قطع کرد و گوشی رو روی میز انداخت. لقمه های
صبحونش رو بزرگتر گرفت تا بتونه زودتر تمومش کنه. به یونجون که با
دهن باز نگاهش می کرد توجه نکرد و از پشت میز بلند شد.
به اتاقش رفت تا برای رفتن به دانشگاه آماده بشه. بافت قهوه ای، ژاکت
کاراملی رنگ و شلواری به همون رنگ پوشید. موهاش رو به دو طرف
سرش شونه زد و بعد از نگاه سرسری ای که توی آینه انداخت، از اتاق
خارج شد.
یونجون هنوز هم پشت میز صبحونه نشسته بود و غذای بومگیو‌ رو با ولع
می خورد. باید اعتراف می کرد دستپخت بومگیو بهتر از اونی بود که
فکرش رو می کرد و دو وعده غذایی که تا به حال درست کرده بود، بیش
از حد به دل یونجون نشسته بودند.
بومگیو از راهروی کنار آشپز خونه که به در ورودی می رسید عبور و در
همون حال از یونجون خداحافظی کرد.
من دارم میرم هیونگ. خدافظ
یونجون جوابش رو داد اما "خداحافظ" ای آرومی که گفت، توی صدای
محکم در که به هم خورده بود گم شد.
بومگیو در کمک راننده رو باز کرد و کنار مارک جاگیر شد.
"هیونگ! خیلی دیر کردی!"
بومگیو  به گردنش تابی داد
"بیخیال مارک. بزن بریم که تا الان هم حسابی دیر کردیم"
مارک ماشین رو راه انداخت
"خب هیونگ؟ از هم خونه ی عُنُقت چه خبر؟ چیکار کردی دیشب
بالاخره؟"
بومگیو تمام اتفاقات شب قبل، به استثنای حموم رفتن و ضبط ناله های
یونجون رو شرح داد و منتظر نظر مارک شد.
مارک سری تکون و داد و با حالت متفکری، نظرش رو بیان کرد
"به نظر من که خوب بوده کارت. اگه اون چیزی هم گفته که خجالت زدت
کنه از کم عقلی و بی شعوری خودش بوده. تو به دل نگیر."
بومگیو لبخندی زد. از همین صفت مارک بود که خوشش میومد. مارک
همیشه جوری آرومش می کرد که انگار بومگیو درستکار ترین آدم روی
زمینه. بقیه به درک! هرچی بومگیو میگه درسته!
وارد محوطه ی دانشگاه که شدند، بومگیو کیفش رو از صندلی عقب
برداشت و روی زانوهاش گذاشت.
شاید بومگیو پسر شیطون و سر به هوایی بود، اما همیشه به درس و آیندش
اهمیت می داد و نمی ذاشت فعالیت های فرعی زندگیش، اون رو از مسیر
اصلی ای که برای خودش انتخاب کرده بود منحرف کنند.
با مارک وارد دانشکده دندان پزشکی شدند. ذوق و شوق عجیبی رو توی
دلش احساس می کرد. ذوق و شوقی که توی دانشجو های ترم یک عادی و
نرمال بود و بومگیو هم از مابقی دانشجو ها سوا نبود.
اولین کلاس با دکتر کیم و همه ی سخت گیری هاش تموم شد و بومگیو و
مارک برای خوردن یه لیوان نسکافه، به بوفه ی دانشکده رفته بودند.

Wind/یونگیوDonde viven las historias. Descúbrelo ahora