پارت25

135 18 10
                                    

جلوی ساختمون دو طبقه ای که بومگیو آدرسشو داده بود توقف کردن کنار خونش مغازه ی نودل فروشی بود که پیرزن قو کوتاهی جلوی درش روی صندلی نشسته بود و روز کسل کنندشو سپری میکرد
"همینجاست... بیا بریم
از ماشین پیاده شدن و به سمت خونه رفتن. زنگ در و فشار دادن و منتظر باز کردن در شدن
بعد از گذشت سی ثانیه کسی در و باز نکرد پس دوباره زنگ و فشار داد اما
انگار کسی خونه نبود
"مطمعنی درست اومدیم گیو؟"
"آره من مطمعنم همینجاست، وقتی با مارک میومدیم تمام مسیر و یادم موند مطمعنم که..."
"دنبال کی میگردین؟"
پیرزنی که تمام مدت نشسته بود و تلاش بیهوده ی اونا رو تماشا میکرد به حرف اومده بود
"ما اومدیم دیدم دوستمون مادربزرگ، شما نمیدونین کی برمیگرده؟"
"مارک کدوم یکی از شماست؟
یونجون و بومگیو با تعجب به همدیگه نگاه کردن و بعد به سمت اون پیرزن سرشونو به نشانه ی منفی تکون دادن
"هیچکدوم، اما مارک دوست مشترک ماست چطور مگه؟"
از روی صندلی بلند شد و به داخل مغازه رفت و بعد از چند لحظه با یه گلدون توی دستش دوباره برگشت
"اون پسر از اینجا رفته، فقط این گلدونو به من امانت داد تا اگه مارک رو این طرفا دیدم اینو بهش بدم، اگه دوست شماست پس بهش برسونین
نمیخوام امانتش دستم بمونه"
یونجون جلو رفت و گلدونی که توش پتوس کاشته شده بود و برگاش آویزون شده بود رو از دستش گرفت
"ممنون حتما بهش میرسونم"
"اما... شما نمیدونین کجا رفته؟"
پیرزن شونه هاشو بالا داد و بی حوصله داخل مغازه رفت
"مگه دوست شما نیست؟ من از کجا بدونم"
ناامید به سمت ماشین رفتن و سوار شدن، بومگیو ناراحت بود که چطور به مارک خبر بده سوهیون از اونجا رفته، تنها امیدش همین بود که اونو اینجا پیدا
کنه، توی افکارش غرق بود که کسی به شیشه ماشین کوبید
شیشه رو پایین داد و اون خانوم کاغذی رو سمتش گرفته بود
"داشتم فراموش میکردم، این نامه رو هم برسونین دستش"
"چشم مادربزرگ، ممنون"
"خیلی خب... مقصد بعدی، خونه ی مارک"
بومگیو سرشو تکون داد و نفسشو بیرون داد
"آره بریم همونجا"
درو باز کرد و بلافاصله به داخل برگشت ، یونجون و بومگیو بدون اینکه ازشون استقبال بشه وارد خونه شدن
"سلام هیونگ"
"سالم... بیاین داخل"
با دیدن گلدون توی دستای یونجون سرجاش خشکش زد، فکر میکردداره اشتباه میکنه اما اون خوب نقش و نگارای خاص روی اونو میشناخت
"این... این دست تو چیکار میکنه؟؟"
یونجون گلدونو روی میز گذاشت و نشست
"ما رفتیم خونه ی سوهیون و.... مثل اینکه از اونجا رفته"
مارک جوری که انگار تنها امیدشو برای دیدن دوباره اون از دست داده بود پاهاش سست شد
چی... ؟
بومگیو کنارش رفت و دستشو روی شونش گذاشت
"خانومی که توی مغازه ی نودل فروشی کنار خونش کار میکرد این گلدونو داد، گفت اون گفته اینو برسونین به مارک و البته این نامه رو هم داد"
مارک با شک نامه رو از دست بومگیو گرفت و روی مبل نشست تای کاغذو باز کرد و زیر لب شروع کرد به خوندنش
"مارک عزیزم
میدونم باهات بد رفتار کردم،راستش عصبانی بودم بابتش عذر میخوام ازت ممنونم بابت اون مدتی که کنارم بودی و حس دوست داشته شدنو بهم نشون دادی، حسی که از کودکیم تا بحال تجربش نکرده بودم...
نیاز دارم یه مدتی رو با خودم تنها باشم
میخوام یه مدتی رو صرف این کنم که یه آدم دیگه ای بشم
تو بهم یه چیز مهم یاد دادی
آدما صرفا نمیتونن اون کسی بودن باقی بمونن، میتونن تغییر کنن اگه توی این مدت کوتاه تو باعث شدی تغییر کنم پس پتانسیلشو دارم، تلاشمو میکنم
اون گلدونو میدم به تو فکر نمیکنم بتونم ازش خوب مراقبت کنم، من نمیتونم...
امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و مثل همیشه زیبا بخندی مواظب خودت باش"
قطره های اشکی که نا خواسته از روی گونش سر میخوردن، روی نوشته کاغذ میریخت
مارک کاملا شکسته بود، حتی غروری که همیشه جلوی دوستاش حفظ میکرد و از دست داده بود و حالا اینجوری داشت جلوی یونجون و گیو گریه میکرد
بومگیو خیلی زود جثه ی لاغر و ریز مارک و بغلش گرفت و پشتشو نوازش کرد
"متاسفم مارک... خیلی متاسفم"
*دو سال بعد*

Wind/یونگیوWo Geschichten leben. Entdecke jetzt