P:3 fight?

3.1K 408 12
                                        


#پارت_سوم
ببین اتاقامون یه دیوار مشترک داره و همونطور که میدونی من یه امگام؛ پس ممنون میشم از این به بعد فرومونات رو کنترل کنی !
جونگکوک پوزخند جذابی زد و به صندلیش تکیه داد:
-نگران نباش. مواظبت هستم کوچولو!
__________________________

همیشه شعارش این بود که مهم نیست جنسیت ثانویه‌ش امگاست؛ به هر حال یک پسره و نیاز به مراقبت دیگران نداره... .
جئون جونگکوک هم تفاوتی با دیگران نداشت. به هر حال ترجیح می‌داد واقعیت اینکه از شیطنت های پسر خوشش میاد رو به پیش خودش انکار کنه تا اینکه بخواد قبولش کنه!
آب دهنش رو قورت داد و هوفی کشید و به پسر گفت:
- من نیاز به مراقبت ندارم. فقط توقع دارم به عنوان یه همخونه محترم باشید و مناسب محیط زندگی یه امگا رفتار کنید!
- منم گفتم مواظب محیط این امگا هستم. نیازی به جبهه گرفتن نیست شکلات!
امگا کلافه از محکوم نشدن آلفا غرید:
- من اسمم تهیونگه. احتمالا زمانی که معرفی شدم توجه نکردید!
اون پسر سرگرمی جونگکوک رو فراهم می‌کرد و آلفا از اوضاع بینشون زیادی راضی بود... .
بی‌توجه به حرف امگا بطری آب رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد. فاصله‌ی بینشون رو پر کرد و وقتی نزدیکش ایستاد، سرش رو به سمت گردن پسر خم کرد و دم عمیقی از رایحه‌ش گرفت.
-جالبه که من حتی از لحن توهین آمیزت عصبانی نیستم شکلات؛ شاید بخاطر اینه که خیلی خوش بویی؟
و بی توجه به امگای شوکه شده‌ای که می‌خواست دهن باز کنه و اعتراضش رو بیان کنه، از آشپزخونه بیرون زد و به سمت اتاقش رفت.
تهیونگ دستای یخ کرده از هیجانش رو روی گونه‌های داغ شده‌ش گذاشت.
این رفتار‌ها براش نرمال نبود. اون آلفا قطعا مشکل داشت؛ وگرنه این حجم از حرف های بی معنی منطقی نبود!
چرا باید رایحه تهیونگ روی اعصاب پسر تاثیر بذاره؟ درحال حاضر رایحه‌ش حتی به تلخی هم می‌زد!
بیخیال رفتار‌های عجیب جونگکوک شد و گوشی و هدفونش رو برداشت. بلاخره می‌تونست بره و وسایلش رو باز کنه.
موقع خروج چشمش به شورت قرمز روی زمین افتاد. صورتش مچاله شد. حتی حاضر نبود برای دور انداختنش بهش دست بزنه؛ پس با انزجار از کنارش رد شد و خودش رو به اتاقش رسوند.
تا غروب توی اتاقش مشغول موند و خبری از همخونه هاش نداشت؛ اما صداهای محوی از بیرون به گوشش می‌رسید.
ساعت هفت بود و تقریبا تموم وسایلش رو چیده بود.
باید چند وسیله‌ی جدید برای اتاق جدیدش می‌گرفت. یه ملحفه و متکا‌ی جدید برای تختش، یه مانکن سوزن خور برای پروژه های دانشگاهش و شاید چندتا شمع عطری...!
روی تختش دراز کشیده بود و به موزیک کلاسیکی که پخش کرده بود، گوش می‌داد که چند ضربه به در اتاقش زده شد.
سر جاش نشست و با صدای رسا "بفرمایید"ای گفت.
در اتاق به آرامی باز شد و قامت هوسوک نمایان شد.
-سلام، من برگشتم.
تهیونگ سریع از تخت بیرون اومد و روی پاهاش ایستاد.
-اوه، سلام.
هوسوک لبخندی به ظاهر نامرتب پسر زد:
-تونستی راحت وارد خونه بشی؟
سری به نشونه‌ی تایید تکون داد:
-آره خداروشکر در ساختمون باز بود!
بتا سری از روی رضایت تکون داد:
-خوبه! می‌خوام برای شام برگر سفارش بدم، دوست داری به ما ملحق بشی؟
مردد شد. به هر حال قرار بود مدت ها کنارشون باشه و باهم غذا بخورن!
-آره حتما... .
با یادآوری کرایه خونه گفت:
- یه لحظه صبر کن...!
به سمت کیفش که کنار کمد بود رفت و زیپش رو باز کرد. پاکت سفیدی ازش بیرون کشید و به سمت هوسوک گرفت.
هوسوک نگاه پرسشی‌ای به تهیونگ انداخت که امگا خجالت زده زمزمه کرد:
- کرایه اتاقمه... گفته بودم امروز بهت پرداختش می‌کنم... .
هوسوک سری تکون داد و زیر لب تشکری کرد. همونطور که بیرون می‌رفت پرسید:
- دبل برگر اوکیه؟
تهیونگ با گفتن اوهومی تایید کرد و هوسوک تنهاش گذاشت.
به آینه‌ی میز آرایشش که روبه‌روی تختش بود، نگاه کرد. باید خودش رو مرتب می‌کرد.
جلو رفت و برس مویی از کشو برداشت و موهاش رو به عقب حالت داد.
تیشرت سفیدی از کمدش بیرون کشید و با پیرهن چروکش عوض کرد.
بیشتر از این معطل نکرد و به پذیرایی رفت.
جونگکوک و رزیتا روی کاناپه لم داده بودن و فیلمی که پخش می‌شد رو نگاه می‌کردن. هوسوک جلوی پای رزیتا روی زمین نشسته بود و ظاهرا با تلفنش غذا سفارش می‌داد.
معذب جلوتر رفت و سلام آرومی داد. جونگکوک حسابی سرگرم فیلمی که پخش می‌شد بود و رزیتا به سردی براش سر تکون داد.
به سمت مبل تک نفره رفت و روش نشست به فیلم پر سر و صدایی که پخش می‌شد، نگاهی انداخت؛ ژانر جنگی قطعا مورد علاقه‌ش نبود!
نیم ساعت درحالی که پسر امگا سعی می‌کرد خودش رو سرگرم تلویزیون کنه با سنگینی فضا گذشت.
تهیونگ یواش یواش داشت کم می‌آورد و می‌خواست از اون جمع فرار کنه که صدای زنگ در به گوش رسید.
نفس راحتی کشید و به بتا که به سمت در می‌رفت، چشم دوخت.
هوسوک سفارشش رو تحویل گرفت و بعد پرداخت هزینه با انرژی به سمت جمعشون برگشت.
- خیلی خب وقت شامه!
جونگکوک و رزیتا با دیدن هوسوک که به سمت آشپزخونه می‌رفت صدای اعتراضشون بالا رفت.
- هی سریال داره پخش میشه. چرا اینجا غذا نمی‌خوریم؟
هوسوک با بیخیالی گفت:
- بهتون گفتم من از اون فیلم متنفرم و شما به نظرم اهمیت ندادین؛ پس هرکی غذا می‌خواد باید بیاد آشپزخونه. بیا تهیونگ!

Love in nycOnde histórias criam vida. Descubra agora