پارت_اول
با خستگی از پنجمین املاکی بیرون زد که آفتاب سوزان تابستونی بهش تابید.
آه ناامیدی کشید؛ اگه میدونست زندگی توی نیویورک انقدر گرونه شاید هیچوقت از نقطهی امنش خارج نمیشد و بیخیال تمام رویاها و بورسیه اش میشد.
الان باید چیکار میکرد؟ توی خیابونا میخوابید؟ قطعا خوابیدن توی خیابونا بصرفهتر از متل بود.
احتمالا اولین اشتباهش هم گرفتن اتاق ویآیپی متل بود!
پساندازی که فکر میکرد برای یک سال زندگیش کافی باشه، همین الآنش هم تقریبا نصف شده بود؛ اما نمیتونست غرورش رو زیر پا بزاره و از پدرش کمک بخواد.
اون تهتغاری و تنها امگای پسر خاندان کیم بود. همه دوستش داشتن؛ ولی پدرش تفکرات متفاوتی با تهیونگ داشت... .
مشکل اینجا بود که تهیونگ میخواست آزاد باشه، شیطنت کنه و همه ی قوانین سنتی خانوادهاشون رو زیر پا بزاره. همین هم سبب شده بود تا رابطهی نزدیکی با پدرش نداشته باشه!
اون قطعا پسر خوبی که خانوادش میخواستن، نبود!
به سمت ایستگاه مترو رفت و مسیر برگشت به متل رو پی گرفت.
فقط یه ریلکس کردن توی وان حموم اتاقش حالش رو خوب میکرد.
به محض رسیدن به اتاقش شروع به کندن لباساش کرد.
حین اینکه وان رو از آب پر میکرد، فکرش درگیر آیندهی نامعلومش بود.همیشه میخواست که روی پای خودش بایسته؛ اما خانوادش محدودش می کردن.
آخر سر هم طی یه دعوای بزرگ با پدرش و عموهای نخود هر آشش تونست پدرش رو راضی کنه؛ تا بزاره نیویورک درس بخونه.توی وان نشست و عضلاتش رو شل کرد.
چارهای نداشت؛ باید بیشتر میگشت. نهایتا مجبور میشد شغلی برای تأمین مخارجش پیدا کنه.
بعد از نیم ساعت با فکر اینکه فردا اولین کلاس هاش شروع میشد و شاید میتونست از طریق دانشجوها خونهای پیدا کنه، از وان بیرون اومد و زیر دوش کف رو از بدنش پاک کرد.
خودش رو خشک کرد و با پوشیدن باکسر و تیشرت لانگی زیر پتوی تختش رفت.
بعد از تنظیم ساعتش طولی نکشید که خوابش برد.صبح روز بعد خیلی زود فرا رسید و درس اول تهیونگ این بود که اوبر گرفتن توی شهر بزرگی مثل نیویورک قطعا جزو سریع ترین گزینه ها نیست.
بعد از کلی معطلی بلاخره به مقصد رسید .دانشگاه هنر های زیبای نیویورک. میخواست خوشحالیش رو فریاد بزنه اما نیازی نداشت؛ چون حال خوبش همین الآن هم از رایحهاش مشخص بود.
از طریق تابلوها کلاسش رو پیدا کرد و روی اولین صندلی خالی نشست.
به دختر پسرای اطرافش نگاه کرد تا شاید بتونه با چند نفر ارتباط برقرار کنه.
-هعی دانشجوی انتقالی هستی؟
به طرف دختری که به تازگی سمت راستش جا گرفته بود و با کنجکاوی نگاهش میکرد برگشت.
-اوه، آره برای کارشناسی بورسیه گرفتم.
دختر با شگفتی به سمت تهیونگ مایل شد.
-واو باید کارت خوب باشه.
تهیونگ خجالت زده گفت:
-نه من فقط خوش شانس بودم.
-کامان، نیویورک به هر کسی بورسیه نمیده.
تهیونگ خرسند از تعریفی که شنیده بود دستش رو برای معرفی بسمت دختر دراز کرد:
-من تهیونگم... .
دختر با لبخند دست تهیونگ رو توی دستش گرفت و جواب داد:
-منم لیلیم.
با ورود مرد سن بالایی که مشخص بود استاده هردو سکوت کردن.
کلاس که تموم شد به پیشنهاد لیلی سمت سلف رفتن.
لیلی که قصد کرده بود نقش ماشین پرسوجو رو ایفا کنه، به نیت سر درآوردن از زندگی تهیونگ مدام سئوال میپرسید .
-با خانوادت مهاجرت کردی؟
تهیونگ با لبخند معذبی جواب داد:
-نه خودم تنهایی اومدم. تو چی اهل همینجایی؟
اما لیلی انگار مایل نبود زیاد راجب خودش صحبت کنه، پس کوتاه جواب داد:
-آره، همینجا بزرگ شدم.
تهیونگ با دلتنگی آهی کشید.
-خوشبهحالت! هیچوقت فکر نمیکردم منم دلم برای زندگی با خانوادم تنگ بشه.
لیلی که متوجهی رایحهی ناراحتش شده بود سعی کرد کمی دلداریش بده.
-کسایی که بورسیه میشن اولش همینجوری میگن؛ اما بعدا عادت میکنی. کافیه که چندتا دوست توی خوابگاه پیدا کنی، بعد اونا مثل خانوادهی دومت میشن.
تهیونگ که انگار دست روی زخمش گذاشته بودن ابروهاش به هم گره خورد.
-مشکل اینجاست که خیلی دیر برای ثبتنام خوابگاه اقدام کردم، الآن اونا اتاقی خالیای برای من ندارن؛ وگرنه نصف مشکلاتم حل میشد لیلی... .
به در سلف که رسیدن به سمت میز های گردی که چیده شده بودن رفتن،
و نشستن.
-پس خونه گرفتی؟
-نه. امیدوار بودم بتونم خونه بگیرم؛ اما هیچی اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت. خونه ها یا خیلی گرون بودن یا خیلی از اینجا دور بودن!
لیلی متعجب گفت:
-پس برنامهات چیه؟
-دنبال یه خونه دانشجویی میگردم یا کسی که توی خونهاش بهم اتاق اجاره بده.
دختر سرش رو بالا گرفت و فکری کرد:
-اومم، چندتا از دوستام توی خونه دانشجویی زندگی میکنن. ازشون برات پرسوجو میکنم.
تهیونگ امیدوار و خوشحال ازش تشکر کرد.
بعد از خوردن دوتا قهوه از هم جدا شدن و تهیونگ به سمت کلاس بعدیش رفت.
سه روز گذشت و توی این مدت چندباری با لیلی کلاس مشترک داشت.
لیلی ادعا میکرد که به دوستاش سپرده اگه اتاقی خالی شد بهش اطلاع بدن؛ اما دریغ از خبر جدیدی.
البته که تهیونگ این چند روز بیکار ننشست و باز هم به جستوجو ادامه داده بود؛ هرچند که نتیجهای حاصل نشد.
با اعصابی خورد توی محوطهی سبز دانشگاه نشست که زنگ تلفنش به صدا دراومد.
تلفن رو از جیبش درآورد. با دیدن اسم "مامان" بی حوصله چشمی چرخوند.
توی این هفته مادرش بارها تماس گرفته بود و مطمئن بود که پدرش هم کنارش نشسته و به مکالمهاشون گوش میده.
هرچند اون مرد برای حرف زدن با فرزند نافرمانش زیادی مغرور بود.
تهیونگ با دو انگشت شصت و اشاره، بین دو چشم هاش رو فشار داد و تماس رو وصل کرد.
-مامان؟
صدای همیشه مهربون مادرش از پشت تلفن به گوش رسید.
-سلام پسرم. خوبی؟
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست.
خوبم عزیزم. شما خوبین؟
-ماهم خوبیم. همیشه من باید زنگ بزنم! تو دلت تنگ نمیشه؟
تهیونگ آهی کشید.
-خیلی دلم تنگ شده؛ ولی فرصت نکردم. متأسفم.
-خیلی خب، میبخشمت. خونه پیدا کردی؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Love in nyc
Manusia Serigalaخلاصه : تهیونگ امگایی که برای کارشناسی بورسیه دانشگاه هنر نیویورک رو میگیره و با هوسوک و رزیتا و جونگکوک همخونه میشه ... البته که زندگی در کنار جونگکوک براش بدون دغدغه نخواهد بود چون هردو دچار عشقی میشن که ازش فرارین .... بخشی از داستان : دیگه نمی...