part 15

27 4 0
                                    

دست‌هاش رو توی جیبش فرو‌ کرد و به پسری که توی کوچه بن‌بست مشغول کتک خوردن بود، نگاه کرد.
برای آزمایشاتشون به کسی نیاز داشتن که چیزی برای از دست دادن نداشته باشه و کسی هم دنبالش نگرده.
چند روزی بود پسر مقابلش رو زیر نظر گرفته بود.
طبق چیزی که فهمیده بود اسمش جونگکوک بود. ۲۳ سالش بود و تنها زندگی میکرد. توی سه روز گذشته، این پنجمین باری بود که از قلدر‌های محله‌شون کتک میخورد.
پسرهایی که دوره‌اش کرده بودن وقتی خسته شدن همونجا رهاش کردن و بعد از تنه‌ای که به تهیونگ زدن از اونجا رفتن.
چرا این پسر انقدر بدبخت به نظر می‌رسید؟
پوزخندی زد.
هر چی هم بود از تهیونگ که بدبخت‌تر نبود!
پسر خودش رو روی زمین کشید تا به دیوار رسید.
به سختی نشست و به دیوار تکیه داد.
طبق چیزی که تهیونگ انتظار داشت پسر دستش رو روی شکمش گذاشت و اشک‌هاش روی گونه هاش ریخت.
تهیونگ پوزخندی زد.
چقدر ضعیف و بی‌پناه به نظر می‌رسید.
پسر بین گریه‌هاش لحظه‌ای مکث کرد و به تهیونگ خیره شد که تهیونگ به سرعت از کوچه خارج شد.
لعنت! اون پسر نباید تهیونگ رو می‌دید.

𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜Where stories live. Discover now