لباسهایی که یونگی براش گذاشته بود رو پوشید و از حموم بیرون اومد. بیتوجه به اینکه آب از موهاش میچکید و پارکت رو خیس میکرد به سمت آشپزخونه رفت. بوی غذایی که توی خونه پیچیده بود باعث میشد تازه بتونه گرسنگیِ بیشازحدش رو حس کنه.
با دیدن میز مفصلی که مرد چیده بود آب دهنش رو قورت داد. مرد به کابینت تکیه داده بود؛ انگشتهاش رو توی هوا تکون میداد، همزمان ماهیتابه روی گاز تکون میخورد و ادویهها از داخل ظرفش که توی هوا معلق بود روی گوشت میریخت.
- بشین.
مرد گفت و جیمینِ بهت زده رو به خودش آورد. جیمین یکی از دو صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست. مرد با بشکنی گاز رو خاموش کرد و بشقابی برداشت. محتویات ماهیتابه رو توی دوتا بشقاب ریخت و روبهروی جیمین نشست. بشقاب رو جلوش گذاشت و منتظر شد.
جیمین بهسرعت چاپستیکش رو برداشت و مشغول خوردن شد. گوشت بهقدری لذیذ شده بود که جیمین دوست داشت تا ابد از اون غذا بخوره.
یونگی دستش رو زیر چونهاش گذاشت و به جیمینی خیره شد که موهای خیسش رو روی صورتش ریخته بود. بیاختیار دستش رو بالا آورد و با خوندن ورد مخصوص قطرات آب از موهاش جدا شد. جیمین مکثی کرد و لبخندی به قطرات آب معلق توی هوا زد.
جیمین وقتی بالأخره کل بشقاب رو تموم کرد به پشتی صندلی تکیه داد:
- ممنون!
یونگی سری تکون داد. جیمین کمی اینپاواونپاکرد و در نهایت پرسید:
- حالا میتونیم راجبش حرف بزنیم؟
یونگی که انتظارش رو داشت تایید کرد:
- بپرس.
جیمین سوالات باقی موندهاش رو پرسید:
- من کاملاً مطمئنم یه آدم عادیام و نمیفهمم منظورت از اینکه فرشتهام چیه و از همه مهمتر دلیل دزدیدنم...
یونگی با صبوری توضیح داد:
- قبلا هم گفتم؛ تو یه فرشتهای و برای نجات نسل فرشتهها اینجایی. چند وقتیه فرشتهها بهطرز عجیبی دارن ناپدید میشن و این برای جادوگرا خیلی سنگین تموم میشه چون قدرت ما جادوگرا از فرشتهی مخصوصمون بهمون داده میشه و اگه فرشتهی خاص خودمون رو نداشته باشیم قدرتمون کمکم ضعیف میشه و به جایی میرسیم که به آدمای معمولی مثل شماها تبدیل میشیم.
جیمین با گیجی پرسید:
- خب اینا چه ربطی به من داره؟
یونگی نیشخندی زد:
- من شاهزادهی ویچرهام که قاعدتا پدرم میشه شاه؛ پس تصمیم گرفتم تا با ساختن فرشته از نابودی نسل خودم جلوگیری کنم.
جیمین با ترس گفت:
- یعنی میخوای منو به یه فرشته تبدیل کنی؟
یونگی صدادار خندید:
- نه احمق! تو خودت فرشتهای! تو قراره بهم کمک کنی.
جیمین عصبانی فریاد زد:
- من فرشته نیستم!
- هستی! اجدادت فرشته بودن و با اینکه نمیدونم چطوری روی زمین اومدن ولی کاملاً مطمئنم تو یه فرشتهای؛ اما حدس میزنم یه جادوگر توی بچگی بالها و قدرتهات رو توی بدنت مهروموم کرده.
بلند شد و بهسمت جیمین رفت. توی فاصلهی کمی از جیمین ایستاد و دستش رو روی استخون پشت جیمین گذاشت:
- درست اینجا!
جیمین دست یونگی رو پس زد و هیستریک خندید:
- امکان نداره!
یونگی شونهای بالا انداخت:
- همینکه مهروموم رو بردارم متوجه میشی!
و از آشپزخونه بیرون رفت.
جیمین ترسیده چند قدم عقب رفت و به دیوار تکیه داد. سُر خورد و روی پارکتهای قهوهای سوخته نشست!
این ته بدبختی بود که موش آزمایشگاهی یه جادوگر بشه...
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜
Fantasy• خلاصه: جیمین یک ایدل سخت کوش و معروفه که فن ها بهش لقب فرشته رو دادن اما اون از ماهیت واقعی خودش بیخبره! از خون فرشته مهر و موم شده ای که نسل در نسل داخل خانوادشون منتقل شده تا به جیمین رسیده! و یونگی....جادوگری که قصد داره برای رسیدن به اهداف شو...