برای سومین بار چشمهاش رو باز کرد. به خاطر بوی شدید چوب میتونست حدس بزنه توی اتاق قبلی بیدار شده.
کمی دستهاش رو تکون داد که در کمال تعجب بدون مانعی بالا اومد.
بسته نشده بود؟
دستش رو بالا آورد و جلوی چشم هاش گرفت. مچ دست هاش کمی قرمز شده بود اما مشکل خاصی نداشت.
دستهاش رو پایین انداخت و سرش رو چرخوند که با پسری که کنار تخت روی زمین به دیوار تکیه داده، زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود، مواجه شد.
آخرین چیزی که به یاد داشت موهای کاملا سفید مرد بود و حالا تارهای مشکی هم بین اونها به چشم میخورد.
بی اختیار دست برد و به نرمی موهاش رو لمس کرد.
چند تا تار مو رو توی دستهاش گرفت. نرم تر و لطیف تر از چیزی که انتظار داشت بود.
- داری چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای بم مرد به سرعت دستش رو عقب کشید.
دهنش رو چند بار باز و بسته کرد تا بهونه ای جور کنه اما هر چی میگفت به ضرر خودش بود پس سکوت کرد.
مرد وقتی جوابی از طرف جیمین نگرفت سرش رو بالا آورد و به جیمین خیره شد.
جیمین به سرعت نگاهش رو به سمت دیگه ای چرخوند.
قبلا چون فاصلهاش با مرد زیاد بود متوجه نشده بود اما مردمک چشمهای مرد هم سفید شده بود و اون رو به شدت ترسناک کرده بود.
قلبش تند میزد و نفسش از ترس توی سینهاش حبس شده بود.
مرد پوزخندی زد و از جا بلند شد.
بدن خشک شده اش رو تکون داد و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
-میخوای همونطور اونجا دراز بکشی؟
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜
Fantasy• خلاصه: جیمین یک ایدل سخت کوش و معروفه که فن ها بهش لقب فرشته رو دادن اما اون از ماهیت واقعی خودش بیخبره! از خون فرشته مهر و موم شده ای که نسل در نسل داخل خانوادشون منتقل شده تا به جیمین رسیده! و یونگی....جادوگری که قصد داره برای رسیدن به اهداف شو...