با شمشیر مخصوصش سر بچه روباه رو برید که باعث شد خون روی لباسهای سفیدش بپاشه.
دندونهاش رو روی هم سایید و لعنتی به تشریفات مسخرهای که پدرش بنا نهاده بود، فرستاد.
از هیچ چیز به اندازه رنگ سفید متنفر نبود و هر بار لعنتی که پاش رو توی اون قصر میذاشت باید لباس سفید میپوشید.
جسد بچه روباره رو برداشت.
دستش رو بالای ظرف معجون گرفت و مشغول خوندن ورد شد.
با هر کلمهای که به زبون می اورد خون قطره قطره از جسد بچه روباه خارج و بالای ظرف معجون میچرخید.
انقدر غرق کار و افکارش شده بود که متوجه چشمهای باز پسری که رو به روش از درخت آویزون شده بود، نشد.
چرا این اتفاقها براش می افتاد؟ باز هم خواب بود؟ نمیدونست از کِی ولی تمام کابوسهاش رو به خاطر میاورد و دیدن مردی که هر شب توی کابوسهاش بود اون رو میترسوند.
هوا کم کم داشت تاریک میشد اما مرد بدون هیچ مکثی مشغول کار بود.
جمجمهای توی دستش گرفته و با چشمهای بسته مشغول زمزمه کردن چیزی، به زبان ناشناختهای بود.
جیمین با ترس نگاهش رو از مرد گرفت
اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم هاش پیوه بود سر بریده شدن اون بچه روباره توسط مرد و لباس خونی سفیدش بود و حالا نورهایی که بالای ظرف میچرخید باعث میشد جیمین فکر کنه دیوونه شده.
کمی دستهاش رو تکون داد و وقتی متوجه شد بالای سرش به شاخهای بسته شده اهی کشید.
اگه توی فضای باز بودن این بهترین گزینه برای فرار نبود؟
کمی دستهاش رو کشید و سعی کرد اونها رو پایین بیاره اما طناب انقدر محکم بسته شده بود که تکون نخورد.
این بار سعی کرد خودش رو بالا بکشه که با شنیدن صدایی درست زیر گوشش از جا پرید.
- اون طنابا جادو شدن و تا من نخوام باز نمیشن. بیخودی تلاش نکن انجل.
با وحشت سرش رو چرخوند و به صورت مردی که فاصله چندانی باهاش نداشت، نگاه کرد.
موهای سفیدش بدجور توی چشم میزد و باعث میشد جیمین بیشتر بترسه.
جیمین نگاهی به مایع قرمز رنگ داخل لیوان انداخت و اب دهنش رو به سختی قورت داد.
مرد لیوان رو به لبهاش چسبوند که جیمین سرش رو کج کرد.
مرد پوزخندی زد و سر جیمین رو با یک دست گرفت و با دست دیگهاش لیوان رو به لبهای جیمین چسبوند و طی یه حرکت همه مایع لیوان رو داخل دهنش خالی کرد.
به سرعت لیوان رو روی زمین پرت کرد و دستش رو روی دهن پسر گذاشت تا مایع رو تف نکنه.
با لحن تهدید امیزی گفت:
- قورتش بده!
وقتی حرکتی از جانب پسر ندید با دست آزادش بینیش رو گرفت.
جیمین سعی کرد تا باز هم اون مایع رو توی دهنش نگهداره و قورت نده اما به محض اینکه نفس کم آورد تسلیم شد.
مرد با دیدن ریکشن جیمین لبخند رضایتمندی زد و قدمی عقب کشید تا واکنش بدن پسر رو به معجونش بررسی کنه.
جیمین اما با حس سوزش تک تک رگهاش داشت نفس کم می اورد و قفسه سینهاش فاصلهای تا شکافته شدن نداشت.
احساس میکرد مغزش داره دوبرابر همیشه کار میکنه و همه صداها آزارش میداد.
چند ثانیه طول کشید تا بدنش خیلی ناگهانی بیحس و چشمهاش دوباره بسته شد.
YOU ARE READING
𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜
Fantasy• خلاصه: جیمین یک ایدل سخت کوش و معروفه که فن ها بهش لقب فرشته رو دادن اما اون از ماهیت واقعی خودش بیخبره! از خون فرشته مهر و موم شده ای که نسل در نسل داخل خانوادشون منتقل شده تا به جیمین رسیده! و یونگی....جادوگری که قصد داره برای رسیدن به اهداف شو...