part 21

12 4 3
                                    

با شنیدن صدای در حموم، در اتاقش رو باز کرد و سرش رو از لای در بیرون برد.
با دیدن ویچر که یه هودی سفید اور سایز پوشیده بود و موهاش روی صورتش ریخته بود لحظه‌ای شوکه شد.
مگه جادوگرا نباید شنل و کلاه بوقی بپوشن و با جارو اینور اونور برن؟
- بیا بیرون!
با شنیدن صداش، به خودش اومد و اب دهنش رو قورت داد.
- اون...اون چیز...
یونگی وسط حرفش پرید.
جیمین ادامه داد.
- اره همون! کجاست؟
یونگی لبخند شیرینی زد.
- اون توی شومینه خوابیده! نگران نباش تازه از تخم بیرون اومده هنوز آتیش نداره.
جیمین بی اختیار از پشت در بیرون اومد و قدمی به داخل پذیرایی برداشت.
نه حرف‌های اون مرد، بلکه لبخند عمیقش که باعث خط و پیدا شدن لثه هاش میشد، جیمین رو مثل مسخ شده ها از اتاقش بیرون کشیده بود.
دلش می‌خواست جلو بره و اون لبخند رو لمس کنه. به نظر می‌رسید به اندازه برگ‌های یه رز سفید لطیف باشه.
- از صبح چیکار کردی؟
با صدای مرد به خودش اومد.
با حس گرمای شدید توی گونه هاش، سرش رو پایین انداخت و با لکنت گفت:
-چ-چیز...کار...خا-خاصی...نکردم! یکم رقصیدم و دوش گرفتم...
مکثی کرد و با به یاد اوردن چیزایی که تو اشپزخونه دیده بود، طلبکارانه دستش رو به کمرش زد و ادامه داد:
- اصلا اون چیزا چیه توی کابینت‌هات نگه میداری؟ مار و یه تیکه گوشت؟ چرا یخچال نداری؟ من میخواستم یه معجون مقوی درست کنم ولی با دیدن اون چیزا نزدیک بود سکته کنم....
با شنیدن صدای خنده مرد، دست از غر زدن برداشت و محو مرد شد.
صدای خنده های بمش باعث میشد جیمین حس کنه داره زلزله میاد.
یونگی به راحتی توضیح داد:
- درواقع اونا رو با جادو سالم نگه میدارم پس عملا نیازی به یخچال ندارم جیمین!
با شنیدن اسمش از زبون مرد حس کرد زانو‌هاش شل شده.
اون با هزاران فن و ایدل‌های معروف صحبت کرده بود اما هیچوقت انقدر در مقابل کسی متزلزل نشده و ضعف نشون نداده بود.
با یادآوری چیزی حس های وحشتناکی که نمیدونست اسمشون رو چی بزاره پس زد.
- اصلا تو اسم منو از کجا میدونی؟ چرا من اسمتو نمیدونم؟
یونگی به مبل اشاره کرد.
- بیا بشین تا برات توضیح بدم.

𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜Where stories live. Discover now