part 2

73 15 0
                                    


بی‌اهمیت به زخمی شدن پاهاش روی شیشه‌های شکسته در حال دوییدن بود. محیط ناآشنا و تاریک اطرافش اجازه نمیداد تا بتونه هضم کنه داره از چی یا از کی فرار میکنه.
با افت دمای ناگهانی اطرافش بی‌اختیار بدنش لرزید و دست هاش رو دور خودش حلقه کرد.
لب‌هاش میلرزید و فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت.
سرش رو پایین انداخت و به پاهای خونیش و رد پاهایی که از جایی که ایستاده بود تا توی تاریکی ادامه داشت، خیره شد.
پاهاش می‌سوخت و احتمالا جای سالمی توش نمونده بود اما نمی‌تونست بایسته.
حس میکرد تمام زندگیش به دوییدن وابسته‌ست و اگه لحظه‌ای بایسته میمیره.
با هر نفسی که می‌کشید بخارهایی که از دهنش خارج می‌شد بلافاصله توی سرمای اطرافش محو می‌شد.
با رسیدن به دیوار مشکی رنگ ترسیده ایستاد و به تنها تکه ای که روی دیوار چسبیده بود خیره شد.
آیینه تصویرش رو بازتاب نمی‌داد و این دلیل دیگه‌ای برای ترسیدن جیمین بود.
توی یک لحظه امواج نور داخل ایینه تغییر کرد و چشم‌های مشکی رنگی توی ایینه نقش بست‌.
جیمین هینی کشید و روی تخت نشست.
مثل شب های گذشته بدنش غرق در عرق بود و به سختی نفس میکشید.
چشم هاش رو بست و سعی کرد با شمارش اعداد تنفسش رو منظم کنه‌.
کمی که اروم شد چشم‌هاش رو باز کرد و به آیینه رو به روی تختش نگاه کرد.
با نقش بستن چشم های بادومی و مشکی رنگی که براش کاملا غریبه بودن، از جا پرید تا قبل از اینکه اونها رو فراموش کنه، اون رو طراحی کنه...

𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜Where stories live. Discover now