part 13

31 7 0
                                    

و به جیمین که هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود خیره شد.
پیراهن مشکیش داخل شلوار چسبش فرو رفته بود و چند دکمه بالاش باز بود و قفسه سینه اش رو به نمایش میذاشت. پیراهنش کمی کج شده بود و روی بازوش افتاده بود.
موهای بلوندش روی صورتش ریخته بود و پوستش تیره تر از روز اولی که اون رو دیده بود، شده بود.
چشم‌های ناامید و سردش با چشم های براقی که روی استیج از پسر دیده بود زمین تا اسمون فرق داشت.
دوباره گفت:
- بیا بشین.
جیمین بی حرف روی مبل رو به روش نشست و یکی از ماگ ها رو برداشت و توی دست گرفت.
- اینجا کجاست؟
- اگه منظورت اینه هنوز توی زمین هستی یا نه باید بگم هنوز توی زمینیم اما نه جایی که انسان های معمولی مثل تو بهمون دسترسی داشته باشن.
جیمین کمی از هات چاکلتش خورد.
- تو چی هستی؟
و به یونگی که حالا تار موهای سفیدش خیلی کم شده و چشم هاش عسلی شده بود اشاره کرد.
- من یه ویچرم! شما احتمالا بهش میگین جادوگر! ما قدرت های خاصی داریم....
جیمین وسط حرفش پرید.
- میدونم جادوگر چیه...
سرش رو بالا اورد و با سردرگمی به چشم های یونگی زل زد و ادامه داد.
- چرا من اینجام؟ چرا انجل صدام میکنی؟‌ چرا منو دزدیدی؟ تو کابوس هام چیکار داشتی؟
یونگی پوزخندی زد.
حالا پسر یکم نرمال شده بود.
- چون تو یه فرشته ای. سعی داشتم توی کابوس هات بهت بفهمونم اما تو میترسیدی و همه اش رو فراموش میکردی. من مجبور شدم برای نجات نسل فرشته ها تو رو بدزدم.
جیمین گیج تر از قبل دستی به چشم هاش کشید.
- نمیفهمم چی میگی!
یونگی به در کنار اتاقش اشاره کرد و گفت:
- نظرت چیه اول یه دوش بگیری و یکم ریلکس کنیم و بعد مفصل راجبش حرف بزنیم؟
جیمین سری تکون داد.
فکر بدی نبود تا کمی به ذهن و جسمش استراحت بده. با اینکه نمیدونست چقدر بیهوش بوده اما هنوز خستگی کنسرت رو حس میکرد و لباس های کثیفش داشت حالش رو بهم میزد.
یونگی از جا بلند شد و ماگ دست نخورده خودش و ماگ خالی جیمین رو برداشت.
در حالی که به سمت اشپزخونه میرفت گفت: برات لباس تمیز میزارم.

𝐖𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐚𝐧𝐝 𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜Where stories live. Discover now