ch 15

44 21 64
                                    

با صدای بلندی از خواب پرید و قبل از اینکه بفهمه از روی تخت با کمر زمین خورد. اخم بزرگی روی پیشونیش نشست و پلکاشو از هم فاصله داد.

اینقدر لبه ی تخت خوابیده بود که اینجوری ازش افتاد پائین؟ دست و پا چلفتی نادون! به خودش فحش داد و بخاطر درد کمرش اخم روی پیشونیش بزرگتر شد.

نگاهی به اطرافش انداخت. میز عسلی کنارش و بعدم مبلی که روش خوابیده بود رو دید. صبر کن! اینجا خونه ی خودش نبود. چ-چی؟ پس کدوم گوری خوابیده بود؟

چشماش درشت شدن و درد کمرش از یادش رفت وقتی هری رو دید که توی آشپزخونه با ماهیتابه ی قرمز رنگش، کمر راست کرده بود. لعنت! اینجا خونه ی هریه!

لویی: من اینجا چیکار میکنم؟

با صدای گرفته‌اش بخاطر تازه بیدار شدنش گفت و خمیازه ی بزرگی کشید. هری لبخند دندون نمایی تحویلش داد و برگشت تا ماهیتابه رو روی گاز بذاره.

وقتی داشت از کابینت درش میورد از دستش لیز خورده و با صدای بلندی روی زمین افتاده بود. همین هم باعث شد لویی از خواب بپره. دوباره سمت اون پسر برگشت و دستاشو جلوی بدنش بهم قفل کرد.

هری: متاسفم که بیدارت کردم، م-من فقط میخواستم آمممم...اینجا چیکار میکنی؟

هری انگار که تازه متوجه سوال لویی شده بود. حالا اون دو نفر با چشمای متعجب بهم خیره شده بودن و لویی منتظر بود هری به حرف بیاد چون ظاهرا مغزش هنوز در حالت استندبای به سر میبرد و نمیتونست شب گذشته رو به یاد بیاره.

هری: آمم..دیشب ماشین من پنچر شده بود و تو منو رسوندی خونه؟ بعدش اونجا روی کاناپه خوابت برد.

البته نگفت که من برات بالش و پتو آوردم، هرچند این حقیقت یکم زیادی توی چشم بود؛ ولی خب لوییو روی مبل دراز نکرده و اون پسر خودش نیمه های شب تو خواب و بیداری دنبال بالش گشته و روی کاناپه پخش شده بود.

لویی حالا که هوشیاریش رو به دست آورده بود، دوباره نگاهی به دور و اطرافش انداخت. ملحفه ی کلفتی دورش بود و حس میکرد پاهاش با ملحفه گره خورده. هنوز لباسای دیشب تنش بود و سوییچ و هلمت و گوشیش روی میز به چشم میخورد.

هری: اوه- آممم! راستی موتورتو دیشب آوردم توی گاراژ.

البته که هری اشاره‌ای به این موضوع نکرد که رسما برای اینکار میخواست از درد گریه کنه.

وقتی بالش و پتو رو برای لویی آورد، رفته بود طبقه بالا تا بخوابه اما یادش اومد موتور لویی کنار خیابون پارک شده، درنتیجه دوباره پله هارو پائین اومده و بدون اینکه لوییو بیدار کنه، رفته بود بیرون تا موتورشو بیاره داخل گاراژ.

لویی حتی نمیدونست باید چی بگه. الان فقط دلش میخواست خودشو آتیش بزنه که شب اینجا خوابش برده.

kawasaki ninja [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang