ch 1

75 18 55
                                    

Ten years ago:

لویی داشت با دوستش حرف میزد که از گوشه ی چشمش ورود یه نفر به باشگاه رو دید. هم سن و سال خودشون بود و اونجوری که به ساکش چسبیده و داشت بندشو بین دستاش فشار میداد، داد میزد که اولین جلسه اس که داره میاد این کلاس. هرچند بهش نمیخورد که اولین باری باشه که پاشو گذاشته یه کلاس رزمی.

لویی: پات بهم بخوره مردی کارلوس!

لویی با خنده و چشم غره به همکلاسیش گفت و حمله اش رو خنثی کرد تا بتونه کمربندشو ببنده.

خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد چهارمین کمربندشو گرفته بود و همین باعث میشد مو به تنش سیخ شه. چون میدونست داره به هدفش نزدیک و نزدیک تر میشه.

شاید الان اون چیزی که توی ذهنش بود یه رویای بچگانه به نظر میومد اما اگه ادامه اش میداد، میتونست موفق بشه نه؟ قرار نبود بی دلیل توی ریاضی لنگ بزنه و بیشتر وقتشو برای هیچی توی باشگاه بگذرونه، مگه نه؟ قرار بود به هدفش برسه.

نگاهی به اونطرف جایی که اون پسر نشسته بود، انداخت. چرا نشسته؟ احمق خبر نداره یه استاد گیرش اومده که از صد تا شکنجه گر قراره بدتر باهاش تا کنه!

لویی سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و تصمیم گرفت بره و اون پسرو از یه جریمه ی دردناک ولی حتمی نجات بده.

بعد از اینکه اخرین نگاهشو به ساعتش انداخت، اونو از دور مچش باز کرد و سمت اون پسر تنها راه افتاد. هنوز دو سه دقیقه ای وقت داشتن!

لویی: سلام!

لویی گفت وقتی روبه روی اون پسر قرار گرفته و رسما میدان دیدش رو بسته بود. هری اما نگاه تهیش رو از یه نقطه نامعلوم گرفته و به لویی دوخت.

این پسر کی بود؟ دلش میخواست راهی که رفته رو برگرده؛ دلش باشگاه قبلیش رو میخواست. کاش مجبور نبودن خونه‌اشون رو عوض کنن.

لویی: خب، من لوییم! و اون مردو میبینی؟

برگشت و با دستش به استادشون اشاره کرد. هری انگشت اشاره ی لویی رو دنبال کرد و نگاهش روی مردی ثابت موند که کمربند مشکیش با خط های زرد تزئین شده بودن که نشون از باتجربگیش بود.

یه بار دیگه هم با اون مرد برخورد داشت، وقتی اومده بود تا برای همین کلاس ثبت نام کنه اما معلومه که درست نمیشناختش.

لویی: ابهت داره نه؟

هری سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و بند ساکشو محکم بین دستاش گرفت. ابهت داشت و هری بخاطر همین دلش نمیخواست اینجا باشه. استاد قبلیش صورت مهربون تری داشت با اینکه همیشه سخت میگرفت.

لویی اما لبخندی زد و بند ساکو از روی شونه ی هری برداشت. اون پسر احتمالا حسابی برای اولین روزش احساس تنهایی میکرد.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now