ch 11

53 17 31
                                    

از اون شبی که هری رو به خونه رسونده بود، دو روز گذشته و حالا بعد یه آخر هفته ی طولانی که آنتونی بهش گفته بود به خاطر پای پیچ خورده‌اش، کامل استراحت کنه، داشت سمت باشگاه میرفت.

این دو روز برای این طولانی بود که آنتونی اومده بود خونه‌اش و از نزدیک مواظب بود لویی از پاش زیادی کار نکشه وگرنه با عصاش یکی میزد توی سرش و وادارش میکرد بشینه.

هرچند لویی به غیر از کتک خوردناش از چیز دیگه‌ای ناراضی نبود. آنتونی براش غذا درست میکرد، کلی براش چیزای مقوی میورد تا بخوره و تازه مواظب فلفل هم بود.

پشت چراغ قرمز که ایستاد، نفس عمیقی کشید که باعث شد شیلد هلمت برای لحظه‌ای بخار کنه. بوی آشنایی به بینیش خورد. میدونست شامپوی خودش همچین بویی رو نمیده. باورش هم نمیشد عطر شامپوی هری برای دو روز توی هلمت بمونه!

کاش قبل از اینا آدرس جدید هری رو پیدا میکرد. کاش نمیذاشت شش سال از هری دور بمونه. اگه اون پسر دیگه نمیخواست ببینتش، لویی میتونست روزایی که همو میدیدن رو تبدیل به جهنم کنه و کاری کنه هری از کارش پشیمون شه اما نتونسته بود اثری ازش پیدا کنه.

یاد حرف خودش به هری افتاد؛ وقتی داشت میگفت "نمیخوام بدونم چرا رفتی" داشت گوه خالص میخورد.

داشت میمرد تا بتونه بفهمه چرا هری گذاشت و رفت، اونم بدون خداحافظی، وقتی همه چیز توی رابطه ی دوستیشون به بهترین شکل ممکن داشت پیش میرفت.

هری با کیوی کنار اومده بود و هرچند وقت یک بار اجازه میداد لویی با موتور ببرتش بیرون. هرچند که هنوزم ترسش از موتور سوار شدن کامل از بین نرفته بود اما به لویی اعتماد داشت.

رفتن هری ممکنه تا ابد براش یه سوال بدون جواب بمونه. البته اگه هری برخلاف قولی که به لویی داده، توضیح بده که چرا رفته این خارش رو اعصاب مغز لویی رو ارضا میکنه.

توی افکارش بود که خودشو توی پارکینگ باشگاه پیدا کرد. نگاهی به اطراف انداخت و ماشین هری رو ندید. هفته ی چهارم فوریه داشت شروع میشد و برف هنوز روی زمین به چشم میخورد. هوا مثل همیشه ابری بود و سرمای کمی به لویی منتقل میشد.

ساکشو از روی دوشش برداشت و توی دستش گرفت. چند لحظه بعد این لویی بود که داشت لباساشو عوض میکرد تا برای تمرین آماده شه.

هری هنوز هم نیومده بود! یه تنبیه گنده روی شاخش بود اگه وسط تمرین میومد، از این یکی صددرصد مطمئن بود.

بعد از اینکه گرم کردن بدنشون تموم شد، هری هنوز هم نیومده بود. لویی خودشو روی یکی از نیمکتای رختکن انداخته و داشت بطری آبشو خالی میکرد. امروز مربی زیاد ازشون کار کشید و هنوز یه ساعت اول تموم نشده، لویی داشت هلاک میشد.

تازه وسط هلاک شدن، مدام یادش میوفتاد که امشب بعد از تمرین یه کلاس ویالون داره و همین باعث میشد بخواد گریه کنه.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now