ch 17

55 19 40
                                    

چهار ماه بعد از رفتن هری:

هلمتو زیر بغلش گرفت و بعد از اینکه نگاه کوتاهی به اسم کافه انداخت، درو به سمت داخل هول داد و وارد شد.

عادت داشت زودتر از ساعت مقرر به قرار هاش برسه، اینجوری دیگه خبری از سورپرایز و اتفاقات غیر منتظره ی چرت‌و‌پرت نبود.

پشت میزی که رزرو کرده بود، نشست و هلمتو روی میز گذاشت. گوشیشو از توی جیب سیوشرتش بیرون آورد و نگاهی به ساعت لاک اسکرینش انداخت. هنوز ده دقیقه فرصت داشت تا دور‌وبرو نگاه کنه.

با کی قرار داشت؟ برای جواب دادن به این سوال باید به دو هفته پیش برگردیم که لویی تصمیم گرفت با استادش حرف بزنه چون به طرز مزخرفی داشت افت میکرد.

دو ماه دیگه مسابقه داشت و یجوری مبارزه میکرد انگار بی‌تجربه‌ترین آدم روی زمینه. برای همین میخواست از باشگاه عمومی بره و یه مربی خصوصی بگیره.

دلیل دیگه‌ای نداشت! البته شاید لویی نمیخواد به خودش اعتراف کنه اما نبود هری واقعی و بودن هری خیالی توی نقطه نقطه ی باشگاه اذیتش میکرد، درنتیجه به رفتنش از اون باشگاه سرعت بخشید.

مربی خصوصی؟ لویی هم همین فکرو میکرد که احتمالا از پس هزینه‌هاش برنیاد اما قسط های خونه‌اش تموم شده و مال موتورش آخراش بود.

پول کلاس ویالون هایی که میرفت هم رسما مستقیم میرفت داخل حساب بانکیش! هیچیش رو خرج نمیکرد. یعنی خب کجا خرج میکرد؟ دیگه دوستی نبود که باهاش بره بیرون!

بعد از هری، لویی اونقدر خودشو از بقیه دور کرده بود که حتی هم‌باشگاهی های سابقش هم دیگه دور و برش نبودن.

نه اینکه اونا نخوان فقط لویی تمام گزینه های روی میزو برداشته بود. توی آپارتمانش تنها زندگی میکرد و از این تنهایی همزمان بیزار بود و هم دوستش داشت ولی حس میکرد که دیگه نمیتونه این وضعیت رو ادامه بده!

خودش رو میشناخت. نمیتونست بیشتر از این خودشو توی تنهایی غرق کنه وگرنه افسرده میشد.

تنها کسی که میتونست به خودش نزدیک به حساب بیاره بارتندر کلاب نزدیک خونش بود. هرچند وقتی میرفت اونجا الکلی درکار نبود. نه اونقدری که مست شه حداقل، چون هدفش یادش نرفته بود.

توی همین فکرا بود که مردی رو دید که با عصا درست جلوی در ورودی ایستاده و داره دنبال یه نفر میگرده، لویی بلافاصله اون صورتو شناخت و دستشو بالا آورد تا اون مرد پیداش کنه.

انقدری از خودش بزرگ تر نبود اما با تیپی که زده بود، انگار توی دهه سوم زندگیش قرار داشت؛ هرچند لویی میدونست که بیست و هشت سالشه.

عصایی که با کمکش راه میرفت، به طرز عجیبی لویی رو یاد عصر ویکتوریایی مینداخت و به نظرش زیادی با کلاس بود، هرچند با لباس هایی که پوشیده بود، همخوانی عجیبی داشت و اون مردو خوش پوش تر و خوش سلیقه تر نشون میداد.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now