ch 9

62 20 35
                                    

در کشویی کمدشو باز کرد و نگاهی به کت و شلوار های رسمیش انداخت. میدونست میخواد کدوم رو بپوشه اما وقتی داشت کتو از روی آویزش برمیداشت، دستاش میلرزید.

همون کت کافی بود، چون قرار نیست وسط یه جلسه ی آنلاین از جاش بلند شه تا همه بتونن شلوار راحتی با طرح پیتزاشو ببینن.

کتو که پوشید، آستیناشو بالا زد و بعد دستاشو بالا آورد تا موهاشو از دور گردنش جمع کنه و توی کش زندانیشون کنه. باز نگه داشتن موهاش به آتیشی که داشت توش میسوخت، اضافه میکرد.

روی صندلی نشست و خودشو به جلو کشید تا به میز نزدیک تر باشه. بعد از اینکه به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت، لپتابشو روشن کرد. ده دقیقه ی دیگه یه جلسه ی مهم با سهام دارای شرکت داشت.

کسایی که فقط باهاشون حرف زده بود و حتی یه بار هم قیافه‌اشون رو از نزدیک ندیده. یعنی میشناستشون اما فقط باهاشون رودررو حرف نزده و این به استرس بی‌اندازه‌اش اضافه میکرد.

دلش نمیخواست این ده دقیقه بگذره! میخواست توی همین ده دقیقه یه شهاب سنگ از آسمون بیوفته و دقیقا بخوره تو همین خونه تا هری از زندگی محو شه.

دلش میخواست الان قلبشو که داشت به قفسه ی سینش میکوبیدو دربیاره و بندازه توی همین سطل آشغال کنار پاش.

نگاهی به سمت راست میزش انداخت و یادش اومد برای خودش لیوان آب نذاشته. حتی حواسش به این نبود که دهنش خشک شده و بزاقش رو هم به زور داره پائین میفرسته.

وقتی با یه لیوان آب به اتاقش برگشت، دو سه دقیقه مونده بود تا جلسه شروع بشه. نگاه دیگه‌ای به میزش انداخت؛ برگه هایی که باید از روشون گزارش میداد، جلوی لپ تاپ بودن، لیوان آب و مداد آبی رنگش سمت چپ میز قرار داشت.

از اونجایی که دست چپ بود، اگه این دوتا سمت چپ بودن براش راحت تر بود. هرچند بعید میدونست با این دستایی که یخ زدن و تا حد مرگ میلرزن، بتونه چیزیو یادداشت کنه.

مطمئن بود قراره همه چیز یادش بره؛ مطمئن بود قراره هرچقدر که به برگه ها نگاه کنه هیچی نفهمه و انگار که برای بار اوله اون همه نمودار و داده رو میبینه.

روی صندلی نشسته و داشت ایرپادشو توی گوشش میذاشت. ناخودآگاه پای راستشو تکون میداد و اینکه داشت درد میگرفت هم براش مهم نبود. اگه درد زیادی میشد، پاشو عوض میکرد!

وارد روم که شد، نگاهی به دوربین های باز انداخت اما تا وقتی مدیر اجرایی دوربینش رو باز نکرد، هری هم دست به دوربینش نزد.

پای راستشو روی اون یکی پاش انداخت و یکی از دستاشو که تقریبا از شدت یخ زدن، حس نمیکرد، بین پاهاش گذاشت تا گرمش کنه. لمس گوشیش با این انگشتای سرد، جواب نمیداد.

مدیر اجرایی شرکت که درحال حاضر یادش نمیاد اسمش چی بود، بالاخره میکروفون و دوربینش رو باز کرد تا جلسه رو شروع کنن و هری مجبور شد، مال خودشو روشن کنه.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now