ch 4

53 15 25
                                    

نه سال و شش ماه پیش:

امروز هم هری باشگاه نیومده بود. جواب تماس های لویی رو نمیداد چه برسه به اینکه جواب پیام هاشو بده. هیچ کس ازش خبر نداشت حتی استادشون که همیشه همه چیزو راجع به همه میدونست.

با امروز میشد سه جلسه که هری باشگاه نیومده بود؛ یعنی لویی از هری به مدت یه هفته ی کامل خبر نداشت. استرس مزخرفی توی دلش افتاده بود که برخلاف همیشه نمیتونست به راحتی از دستش خلاص شه. درسته فقط شش ماهه که اون پسرو میشناسه اما هری زیادی باهاش خوب رفتار میکرد.

هری مهربون بود، حرفاش باحال و خنده دار بودن، شوخیاش و تکه انداختناش و کل کل کردناش هیجان انگیز بود. مهم تر از همه، لویی تنها کسی بود که این جنبه از هری رو میدید. چون هری زیاد از ادما خوشش نمیومد.

همه ی اینا باعث شده بود که لویی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکرد به هری نزدیک بشه. برای همینم بود که حالا مغزش داشت اینقدر بهش نگرانی میداد.

لویی آدرس خونشون رو بلد بود، باید میرفت و سر میزد؟ عجیب نبود اگه میرفت و از پدر و مادرش میپرسید که حال هری خوبه یا نه؟ به نظر خودش این حرکت خیلی عجیب و غریب بود. همزمان دلش میخواست بره و بپرسه تا این استرس لعنتی ولش کنه و هم نمیخواست بره.

اما با وجود تمام درگیری های ذهنیش، نگرانیش به جنبه ی منطقی مغزش غلبه کرد و حالا تصمیم داشت بعد از باشگاه بره سمت خونه ی هری تا ازش خبر بگیره.

زمان کلاسشون زودتر از اونچه که فکر میکرد تموم شد و وقتی لویی داشت از باشگاه بیرون میزد، خورشید غروب کرده و هوا گرگ و میش شده بود. دوچرخه اش رو که به ستون برق زنجیر کرده بود، باز کرد و سوارش شد.

از باشگاه تا خونه هری با دوچرخه احتمالا بیست دقیقه بود ولی لویی باید میرفت تا ببینه دلیل جواب ندادنای هری چیه. تا جایی که یادش میومد اخرین مکالمشون خوب تموم شده بود.

به یاد نمی اورد اگه هری از دستش دلخور شده باشه، حتی اگه یه درصدم دلخور بود، جواب ندادناش بچه گانه‌ترین کار ممکنه.

به سر خیابونی که خونه هری قرار داشت که رسید، ایستاد. یکی از پاهاشو روی زمین گذاشت و نگاهی به ته خیابون انداخت.

باید میرفت؟ اولین باری بود که میخواست به خونه ی هری بره و نمیدونست خانواده اش که چه حسی راجع به این موضوع دارن.

وقتی پلاکشون رو پیدا کرد، دوچرخه رو روی چمن های جلوی خونه گذاشت و قدم های مرددشو به سمت در خونه جلو برد. خدایا این مسخره‌ترین کاری بود که لویی توی 18 سال زندگیش کرده. اگه فقط هری جواب تماساشو میداد حالا لویی محبور نبود یکی از مضحک‌ترین کارای زندگیشو بکنه.

جلوی در ایستاد و دستشو بالا آورد تا زنگ رو فشار بده اما وسط راه متوقف شد. بیخیال شد و تصمیم گرفت بره سمت دوچرخه اش اما وقتی برگشت پاشو از روی پله ی جلوی در آویزون کرد و ایستاد. نفسشو کلافه فوت کرد و دوباره به سمت در چرخید.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now