شش سال و شش ماه پیش:
حدود دوماهه که لویی با یه دختر آشنا شده و مغز هری رو داره با حرف زدن راجع بهش میخوره.
باهاش توی دانشکده موسیقی آشنا شده و پیانو میزنه که از نظر لویی با ویالون زدنش، زیادی مکمل همدیگهان؛ اما از نظر هری رومخترین وجه مشترک بین اون دوتا بود.
این دوماه دیدن لویی فقط به باشگاه محدود شده بود و هری باورش نمیشد که اون پسر اینقدر بیشعور باشه که همش دوروبر دختره بچرخه و وقتی که با هری میگذرونده رو صرف اون بکنه.
این دوماه هروقت لویی دهنشو باز میکرد تا راجع به آلیسا صحبت کنه، هری درحالی که داشت چشماشو توی حدقه میچرخوند به این فکر میکرد به کجای لویی مشت بزنه تا بیشتر دردش بیاد یا ناک اوت شه و دهنشو ببنده.
امروز اما بعد مدت ها هری به خونه ی لویی رفته و حالا هم روی کاناپه نشسته بود، درحالی که لویی داشت توی آشپزخونه براشون چای دم میکرد. دو نفر از باشگاه برگشته بودن و خستگی از سر و تنشون میبارید.
هم لویی هم هری ترمای آخر دانشگاهشون بود و کار زیادی برای انجام دادن نداشتن یا اگه داشتن گذاشته بودن برای دقیقه های آخر.
هری قرار بود خیلی زود توی شرکت خانوادگیشون مشغول به کار شه و لویی هم میخواست کلاس های خصوصی بیشتری قبول کنه.
حدود یه هفته ی دیگه یه مسابقه ی کشوری بود که اون دو نفر داشتن براش آماده میشدن. البته لویی بیشتر سر و گوشش میجنبید اما خب هری داشت تمام تلاششو میکرد تا سر عقل بیارتش. تمرینا و آلیسا باعث شده بود کمتر همو ببینن و این بیشتر اعصاب هری رو بهم میریخت.
لویی: فکر کنم وقتشه که آلیسا رو ببینی
لویی گفت وقتی لیوان های چای رو روی میز جلوی هری میگذاشت. هری پوزخند بیصدایی زد و تکیهاشو از مبل گرفت. آرنجاشو روی مبل گذاشت و به جلو خم شد. موقعیت داره جالب میشه!
هری: اوه واقعا؟ نمیتونم صبر کنم!
لویی به لحن کنایهای هری چشم غره رفت و جرعهای از چای نوشید.
لویی: بیخیال! ازت خوشش میاد، مطمئنم!
هری: شک ندارم که همینطوره
هری دوباره با همون لحن گفت و داشت با خودش میگفت من هنوز ندیدمش ازش خوشم نمیاد. چه برسه به اینکه ببینمش اما خب این قسمت جملهاشو ترجیح داد به لویی نگه.
لویی: جمعه خوبه؟ ساعت هشت! آدرسو برات میفرستم!
هری چشماشو توی حدقه چرخوند و مقدار زیادی از چایاش رو خورد. داشت به این فکر میکرد که چقدر دلش میخواست الان توی لیوانش به جای چای، الکل بود تا توی هوشیاری این مکالمه رو با لویی نداشته باشه.
YOU ARE READING
kawasaki ninja [L.S]
Romanceتو مال من نبودی، دقیقا از همون لحظهای که به خودم اومدم و دیدم به طرز احمقانهای عاشقتم! از همون لحظهای که مچ قلبمو گرفتم وقتی داشت برای لمس تو بهم التماس میکرد و تند میتپید. تمام اون لحظاتی که روبهروم ایستاده بودی و من به بوسیدنت فکر میکردم، تو م...