ch 13

72 20 100
                                    

یه هفته از اردوی تمرینیشون با آلمانی‌ها میگذره و هفته ی سوم مارچ هم داره به آخراش میرسه. توی این یه هفته لویی کمتر با هری کلکل میکرد، چرا؟ چون یک، تمرین ها شیره ی جونشون رو کشیده بود و دو، اون راپونزل دوست جدید پیدا کرده و باهاش میچرخید.

اون پسر موهای بلوند روشنی داشت و چشماش درست به اندازه ی یخ آبی بود. اونقدری روشن بود که لویی بعضی وقتا میترسید به چشماش نگاه کنه. اسمش مارتین و ازشون کوچکتر بود، با اینکه وزنش توی رنج هری و لویی بود و همین هم باعث میشد بیشتر با هری وقت بگذرونه.

این یه هفته ریچارد کلی بهش تیکه انداخته بود که حالا که هری دوست جدید پیدا کرده، لویی کمتر حرص میخوره اما رسما داشت دو برابر قبل حرص میخورد.

اصلا هری چی توی اون پسر با چشمای ترسناک پیدا کرده که باهاش دوست شده؟ صدای خنده هاشون درست مثل ناخون کشیدن روی تخته لویی رو اذیت میکرد. صدای حرف زدنشون مثل دست زدن به یونولیت باعث میشد پوست لویی مورمور شه.

اصلا حضور مارتین توی باشگاه باعث میشد موهای تنش سیخ شه و ضربان قلبشو توی گوشاش حس کنه، بعدم تصمیم بگیره امروز همون روزه که مارتین رو با دستاش خفه میکنه یا انقدر با‌اخلاق هست که نزنه پسر مردم رو بکشه.

اگه اونروز نوبت مارتین نبود که زیر مشت و لگداش بمیره، باید حرصشو جایی خالی میکرد پس چه کیسه بوکسی بهتر از هری؟

فکر میکنین قراره هری رو بخاطر این انتخاب برای دوست شدن، راحت بذاره؟ اشتباه نکنین! اگه مارتین برای لویی سوهان روحه! لویی هم قراره برای هری چاقوی کند روح باشه.

این یه هفته هربار که لویی به هری تکه انداخته، اون پسر اصلا جوابش رو نداده یا با "لویی فقط تمرینتو بکن!" ساکتش کرده.

این حتی بیشتر روی مخ لویی بود و بخاطرش میخواست بره یه مشت خوشگل روی صورت هری بکاره اما خودشو کنترل میکرد.

حتی خالی کردن حرصش روی هری هم جواب نداد و برای همین حالا برای یه هفته‌اس که یه گلوله ی آتش متحرک بود.

ریچارد و مایکل حتی نمیخواستن نزدیکش بشن چون مطمئن بودن ترکش های عصبانیت لویی قراره بهشون بخوره.

هری هم جواب تکه‌ها و طعنه‌هاش رو نمیداد و این اذیتش میکرد. انگار حالا که با مارتین دوست شده دیگه حتی نمیخواد به این حقیقت که لویی وجود داره، توجهی نشون بده.

اگه قبلا بعضی از حرکات هری روی اعصابش بود، حالا تک تک کارایی که میکنه روی تک تک عصب های لویی میرقصه.

حالا روزشون داشت تموم میشد و لویی درحالی که از خستگی پاهاشو روی مت میکشید، سمت رختکن میرفت. بین راه لباس سفیدشو که رسما از عرق خیس شده بود، از تنش درآورد و باهاش صورت و گردنش رو خشک کرد.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now