با چشمای بسته دنبال گوشیش روی میز کنار تخت، گشت و وقتی پیداش کرد، آلارمو روی حالت خواب گذاشت و برای لحظاتی داشت مطمئن شد که میتونه دوباره بخوابه اما آلارم دوباره زنگ زد.
تقصیر خودش بود که تنظیم کرده بود اگه آلارمو گذاشت روی حالت خواب، بعد از یه دقیقه دوباره زنگ بزنه.
ایندفعه صورتشو سمت گوشیش چرخوند و آلارمو خاموش کرد. به پشت چرخید و بعد از اینکه با دستاش صورتشو مالید، خمیازه ی بزرگی کشید و به بدنش کشوقوسی داد.
دستاشو روی شکم برهنهاش گذاشت و به سقف خیره شد. بدنش هنوز برای تمرینای روز قبل خسته بود و احساس کوفتگی میکرد.
حالا کبودی هاش تقریبا کامل خوب شده بودن و از روزی که لویی این رو فهمیده دیگه بهش آسون نمیگیره چه بسا محکمتر ضربههاشو فرود میاره! اون احمق!
دوباره نگاهی به تاریخ گوشیش انداخت و نفس عمیقی کشید تا بتونه اکسیژن رو به قلب غمگینش برسونه.
فقط بیست و چهار ساعت باهاش فاصله داشت. دلش میخواست فردا تنها نباشه و امیدوار بود حداقل دنیل بتونه یه هفته زودتر از وقتی که گفت میاد، خودشو برسونه.
ساعت هفت صبح بیدار شده بود و باید حضوری میرفت شرکت. از امروز متنفر بود اما حتی نمیخواست تموم شه و به فردا برسه. فردا بدترین بود، درنتیجه هری امروز رو انتخاب میکرد!
اما قبل از اینکه بخواد بره شرکت، باید یه زنگ به دنیل میزد تا از این دلهره ی مزخرف خلاص شه؛ البته اضطراب رفتن به شرکت رو فقط قرص میتونست حل کنه هرچند "حل کردن" یه عبارتیه که برای استرس هری قابل بحثه!
میخواست از دنیل بپرسه که فردا میاد لندن یا نه؟ حتی شده یکی دو روزه برگرده اما فقط بیاد چون مطمئن بود نمیتونست فردا رو تنها بگذرونه.
درحال حاضر حتی نمیخواست از روی تخت یه سانتی متر اون طرفتر بره و دلش میخواست اینقدر همینجا بمونه که امروز و فردا بگذره و چشماشو پس فردا باز کنه با دونستن اینکه این دوتا کابوس رو پشت سر گذاشته. هنوز بعد از سیزده سال مطمئن بود قراره همونقدر زمان براش سخت بگذره.
اما باید از جاش بلند میشد تا کاری که بهش محول شده رو انجام بده. بعد از اینکه دوش گرفت، رفت پائین تا برای خودش صبحانه آماده کنه.
هنوز وقت داشت به دنیل زنگ بزنه؛ با اینکه اونجا یازدهونیم شبه، مطمئن بود که دنیل هنوز بیداره و میتونه باهاش حرف بزنه.
چند لحظه بعد قرصشو از توی ورق دراورد و با قهوهاش پائین فرستاد. یجورایی اون قرصی که خورده بود با قهوهای که داشت کم کم به بدنش میداد، تضاد مزخرفی داشت ولی دیشب نتونسته بود خوب بخوابه پس حالا قهوه رو لازم داشت.
YOU ARE READING
kawasaki ninja [L.S]
Romanceتو مال من نبودی، دقیقا از همون لحظهای که به خودم اومدم و دیدم به طرز احمقانهای عاشقتم! از همون لحظهای که مچ قلبمو گرفتم وقتی داشت برای لمس تو بهم التماس میکرد و تند میتپید. تمام اون لحظاتی که روبهروم ایستاده بودی و من به بوسیدنت فکر میکردم، تو م...