ch 8

52 17 24
                                    

لویی ویالونو روی شونه‌اش تنظیم کرد و اون نوت هایی رو که میخواست به پسر بچه‌ای که رو به روش نشسته بود، یاد بده رو نواخت.

سه چهار باری تکرارش کرد و چند باری جای انگشتاشو به اون آدم کوچولو نشون داد‌. اسمش میسن بود و لویی ازش خوشش میومد. با استعداد بود و ویالون زدن رو دوست داشت، برای همین گذر زمانو وقتی با میسن کلاس داشت، حس نمیکرد.

بهش گفته بود تا نزدیکای ظهر به کلاسش بیاد چون شب قرار بود تا دیروقت تمرین کنه و وقت خالی برای کلاس های ویالونش نداشت.

آخرین باری که ساعتو نگاه کرد، دو و نیم رو نشون میداد. تا یه ساعت دیگه باید باشگاه می بود اما هنوز وقت داشت و کلاس میسن تموم نشده بود.

لویی: دقیقا همینجوری میسن! داری یاد میگیری

لویی با لبخند گفت و باعث شد اون پسرکوچولو هم لبخند بزنه و با اشتیاق بیشتری ارشه رو روی سیم های ویالون به حرکت دربیاره.

لویی نمیدونست چقدر گذشته اما وقتی نگاهشو به ساعت گرد روی دیوار داد، ناخوداگاه فحشی از بین لباش بیرون اومد. کی ساعت شد سه و ربع و لویی نفهمید؟ خدایا قراره عین سگ دیرش بشه.

لویی: میسن وقت کلاسمون خیلی وقته تموم شده، تمرینایی که بهت دادمو انجام بده چون اگه به حرفم گوش نکنی، من میفهمم!

لویی با یه اخم ساختگی و با عجله توی صداش گفت اما اون پسر سرشو به نشونه تایید تکون داد.

میسن: حتما آقای تاملینسون!

لویی وقتی میسنو بدرقه کرد، خودش دوباره به سمت اتاقش دویید و ساک لباس هاشو از روی تخت چنگ زد. وقت نداشت لباسای موتورسواریشو بپوشه، فقط یه هودی مشکی روی تیشرتش پوشید و کت چرمش روی دستش انداخت.

درحال دوییدن کفش هاشو پوشید و در آپارتمانشو باز کرد تا ازش بیرون بیاد. پله هارو دوتا یکی پائین پرید و وارد پارکینگ که شد دوباره سمت دخترش دویید و همزمان کتش رو پوشید.

لویی: امروز قراره دیر برسیم کیوی، لطفا منو از اینی که هست دیر تر به اونجا نرسون.

سوار موتورش شد و بعد از اینکه هلمتو روی سرش گذاشت، استارت زد. نمیتونست خودشو یه ربعه به اونجا برسونه! چرا حواسش به ساعت نبود؟

راه نیم ساعته رو توی بیست دقیقه رفت و وقتی به باشگاه رسید فقط باید خداروشکر میکرد که سالم رسیده و همینطور باید دعا میکرد چند تا از راننده ها ازش شکایت نکنن.

وارد باشگاه که شد، اون سه تای دیگه داشتن گرم میکردن و نگاه مربی به لویی افتاد. اون پسر احترام رزمی گذاشت و "متاسفم" رو لب زد و بعد به سمت رختکن دویید.

کمی طول کشید تا لباساشو عوض کنه اما دوباره به سمت مت دویید تا گرم کردنشو شروع کنه. خدایا این خجالت آوره! دلش میخواست زمین یهو باز میشد و لویی رو میخورد اما هی الان داره بدنشو گرم میکنه و زمین هم خیال باز شدن نداره.

kawasaki ninja [L.S]Where stories live. Discover now