وقتی دنیل برای بار سوم جواب تماس هاشو نداد، موبایلشو از گوشش فاصله داد و بعد اونو روبهروش روی میز پرت کرد.
به مبل تکیه داد و با دستاشو صورتشو مالید. نیم ساعت دیگه تمرینش شروع میشد و حتی هنوز حاضر نشده بود. دنیل هم تصمیم گرفته بود گوشی لعنتیشو جواب نده.
امروز قراره دنیل به لندن بیاد و یه هفته بمونه و دو سه ساعت قبل به هری پیام داده بود که داره میره فرودگاه و هروقت که سوار شد بهش خبر میده اما هنوز چیزی نگفته بود و این هریو نگران میکرد.
با خودش گفت شاید پروازش تاخیر داره که هنوز پیام نداده ولی دنیل بهش میگفت حتی اگه پروازش تاخیر داشت.
نفسشو فوت کرد و پشت سرش چند بار نفس عمیق کشید تا از استرسش کم کنه. هنوز برای نگران شدن وقت زیاد بود!
از روی مبل بلند شد و بعد از اینکه لباس هاشو پوشید، از خونه بیرون زد. وقتی داشت سمت ماشینش میرفت، ساکشو روی دوشش انداخت و مشغول بستن موهاش شد.
سوار ماشینش که شد، نگاهی به خودش توی آینه ی وسط انداخت. گرمش بود و لپاش سرخ شده بودن با اینکه هوا ابری و کمی سرد بود.
میدونست برای استرسه اما با خودش گفت اگه سرشو با تمرین گرم کنه، اوضاع قابل تحمل تر میشه. امیدوار بود وقتی سرگرم پرت کردن حواسشه، دنیل بهش پیام بده.
هروقت که اون مرد از لس آنجلس به لندن میومد وضعیت هری همین بود تا وقتی که برادرش بهش خبر میداد که حالش خوبه. ده ساعت پرواز بود که هری توی این چند ساعت خودشو از استرس روانی میکرد.
به باشگاه که رسید، موتور لویی رو دید و لبخند کجی روی صورتش نشست. جزو معدود وقتایی بود که لویی زودتر از خودش به باشگاه اومده بود. البته با توجه به ساعت، این هری بود که دیرتر از همه به اونجا رسیده.
پنج روز از اون بغل ساده میگذره. بغلی که هری هیچ وقت نمیکرد اینقدر دلتنگش شده باشه! شش سال! شش سال بدون اون بغل سپری کرده و زنده مونده؟ اصلا عجیب بود! حالا هم پتانسیل اینو داشت که براش آدم بکشه.
هری رو آسمونا بود وقتی فردای اون شب هم وقتی داشت با لویی خداحافظی میکرد، اون پسر بغلش کرده و اینبار دستشو بین موهای هری برده بود.
اون لحظه چشمای هری به عقب برگشت و لبخند بزرگی زد که با نفس بریدهای که کشیده بود، نصفهونیمه موند. اون ثانیه هایی که توی بغل لویی بود داشت فکر میکرد اگه بازوهای لویی نبود، تعادلشو از دست داده و میوفتاد.
لویی اما باید مثل همیشه گند میزد به حس خوب هری و وقتی میخواست ازش جدا بشه، با همون دستی که ثانیه هایی پیش بین موهاش میرقصید، یکی توی سر هری زد و بعد چند قدم عقب رفت تا به سمت موتورش بره. اون شب بالاخره تونستن اون چای طلسم شده رو باهم بخورن.
YOU ARE READING
kawasaki ninja [L.S]
Romanceتو مال من نبودی، دقیقا از همون لحظهای که به خودم اومدم و دیدم به طرز احمقانهای عاشقتم! از همون لحظهای که مچ قلبمو گرفتم وقتی داشت برای لمس تو بهم التماس میکرد و تند میتپید. تمام اون لحظاتی که روبهروم ایستاده بودی و من به بوسیدنت فکر میکردم، تو م...